گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شفاءالغرام باخبارالبلدالحرام
جلد دوم
عمرو بن عامر جدّ خزاعه‌ای‌ها و فرزندان او






و اما درباره عمرو بن عامر که به نام وی اشاره شد، او عمرو بن عامر بن حارثة بن امرئ القیس بن ثعلبة بن مازن بن اسد بن غوث بن نبت بن مالک بن زید بن کهلان بن سبأ بن یشجب بن یعرب بن قحطان ازدی مازنی است که ابن‌هشام و ابن‌حزم و ابن‌کلبی آن گونه که ابن‌عبدالبر یادآورد شده، بدین گونه او را نامیده‌اند و این گونه در تاریخ ازرقی دیده‌ام. ابن کلبی او را به گونه دیگری معرفی کرده است، به گونه‌ای که- به هنگام معرفی اجداد او- ثعلبه را میان حارثه و امرئ القیس قرار داده است. (3) مسعودی نیز در تاریخ خود به همین گونه او را نام برده است. (4) و چند تن یادآور شده‌اند که عمرو را «مزیقیا» و


1- سوره انعام/ 143
2- الروض الانف، ج 1، ص 112
3- اخبار مکه، ج 1، ص 92
4- مروج الذهب، ج 2، ص 19

ص: 96
پسرش عامر را «ماء السماء» و جدش حارثه را «غطریف» می‌گویند و به گفته برخی، از این رو به او مزیقیا می‌گویند که او هر روز لباسی می‌پوشید و سپس آن را پاره می‌کرد تا دیگری نپوشد؛ (1) و از این جهت به پسرش ماءالسماء می‌گویند که به گفته سهیلی، گشاده دست بود و برای ایشان حکم ابر باران‌زا را داشت.
عمرو بن عامر، مالک «مَأْرَب»؛ یعنی سرزمین سبأ در یمن بود که خداوند، همچنان که در کتاب گرانقدر خود اشاره کرده، مردمان آن را پراکنده و هلاک کرد و آنها را از یکدیگر دور ساخت و به سیلابی ویرانگر، آن جا را ویران کرد. قرآن کریم می‌فرماید: لَقَدْ کانَ لِسَبَإٍ فِی مَسْکَنِهِمْ آیَةٌ جَنَّتانِ عَنْ یَمِینٍ وَ شِمالٍ کُلُوا مِنْ رِزْقِ رَبِّکُمْ وَ اشْکُرُوا لَهُ بَلْدَةٌ طَیِّبَةٌ وَ رَبٌّ غَفُورٌ* فَأَعْرَضُوا فَأَرْسَلْنا عَلَیْهِمْ سَیْلَ الْعَرِمِ (2)
؛ «مردم سبا را در مساکنشان عبرتی بود: دو بوستان داشتند؛ یکی از جانب راست و یکی از جانب چپ. از آن چه پروردگارتان به شما روزی داده است بخورید و شکر او بجا آرید. شهری خوش و پاکیزه و پروردگاری آمرزنده* اعراض کردند، ما نیز سیل ویرانگر را بر آن‌ها فرستادیم ...»
در معنای عرم [در آیه] اختلاف نظر است؛ برخی آن را صفت سیل می‌دانند، برخی نیز آن را اسم دره‌ای می‌دانند. گفته شده که نام سدِّ عارم است که آن را از سیل در امان می‌داشت و برای مردم آب ذخیره می‌کرد و هرگاه می‌خواستند، آب آن را مصرف می‌کردند. این سد را سبأ بن یشجب بن یعرب بن قحطان بنا کرد، و گفته شده که آب هفتاد دره را به آن سوق داد و پیش از تکمیل آن، وفات یافت و پس از وی، شاهان حِمْیَر آن را به اتمام رساندند. و بنا به روایت مسعودی، (3) این سدّ را لقمان بن عاد اکبر ساخته است. او

1- الروض الانف، ج 1، ص 21.
2- سوره سباء/ 15 و 16
3- در این روایات، مبالغه آشکاری وجود دارد، زیرا آثار به جای مانده در شبه‌جزیره، دلالت بر این دارد که‌سرزمین سبأ، بنا بر آن چه در روایت‌های تاریخی و منابع مختلف به آن اشاره شده، قسمت کوچکی از یمن بود.

ص: 97
یادآور شده که این سد، یک فرسخ در یک فرسخ را شامل می‌شد، و طول و عرض این سرزمین را یک سوارکار تیزرو، طی بیش از دو ماه می‌پیمود، و خورشید به دلیل انبوهی درختان و نزدیکی آنها به ساختمان‌ها دیده نمی‌شد. این سرزمین، پرآب، حاصلخیز و دارای رودخانه‌های بسیار بود و آب و هوایی خوش و جمعیت بسیار زیادی داشت، گفته شده آنها آنچنان اتحاد و قدرتی داشتند که آتش مورد نیاز خود را از فاصله شش ماه راه دست به دست، از یکدیگر می‌گرفتند. پس از آن خداوند، همچنان که در قرآن مجید بیان کرده است، ایشان را متفرق و پراکنده ساخت و سرزمینشان با سیلی ویرانگر، مخروبه گردید. (1) علت پراکندگی ایشان، ترسی بود که از ویران شدن سرزمین خود به وسیله سیل داشتند؛ چرا که کاهنی به نام طریفه که می‌گویند زن عمرو بن عامر بوده است، پیش‌بینی کرده بود که سیلی ویرانگر سد مَأرب را خراب می‌کند. این مطلب به گوش پادشاه آنها؛ یعنی عمرو بن عامر رسید و نشانه‌هایی از سیل نیز به وی نشان داده شد؛ از جمله حفره‌ای که در سدّ ظاهر شده بود. وقتی [پادشاه] از این امر مطمئن گشت، خبر آن را پنهان داشت و خود قصد نقل مکان از آن سرزمین کرد و برای این کار نقشه‌ای کشید؛ به این صورت که به کوچک‌ترین فرزندش گفت: وقتی در میان مردم مشغول سخن گفتن هستم، به این صورت با حرف من مخالفت کن و در برابر من بایست، من بر تو خشمگین می‌شوم و سیلی به صورت می‌زنم و تو نیز همین کار را با من بکن. آن گاه عمرو میهمانی بزرگی ترتیب داد و همه مردم مأرب را فرا خواند؛ وقتی جمع شدند، سخن به گفتن آغاز کرد.
پسرش با او مشاجره کرد و پاسخش داد، پدر خشمگین شد، به او سیلی زد، پسر نیز با پدر چنین کرد. عمرو وانمود کرد که قصد کشتن او را دارد. مردم پا در میانی کردند تا بالأخره او را از این کار منصرف ساختند، پس از آن گفت: دیگر جای من نیست که در سرزمینی که کوچک‌ترین فرزندم مرا سیلی زند، باقی بمانم. و گفته‌اند کسی که این کار [پیشگویی سیل] را کرد، بچه یتیمی بود که در دربار او زندگی می‌کرد. او اموال و دارایی‌اش را در

1- مروج الذهب، ج 2، صص 2- 181.

ص: 98
معرض فروش گذاشت. یکی از بزرگان قومش گفت: از این فرصت که عمرو خشمگین شده، استفاده کنید و پیش از آن که پشیمان شود از او خریداری کنید. مردم نیز چنین کردند و اموالش را خریدند. وقتی همه چیز را فروخت، آنان را از وقوع سیل با خبر کرد و خود از آن سرزمین بیرون شد. (1) ابن‌هشام یادآور شده که او همراه با پسران و نوه‌هایش نقل مکان کرد. وی می‌گوید:
اسدی‌ها؛ یعنی ازدی‌ها هم گفتند که ما نیز عمرو بن عامر را تنها نمی‌گذاریم. آنها اموال خود را فروختند و با وی بیرون شدند و پس از عبور از سرزمین‌های بسیار به سرزمین عکّ (2) رسیدند، در آن جا ساکنان عکّ با آنها جنگیدند. نبرد آنها به صورت جنگ و گریز بود و در این باره است که عباس بن مرداس این بیت شعر را گفته است:
وعکّ بن عدنان الذین بغوا بغسّان حتی طَرَدوا کُلَّ مُطَرِّدٍ
پس از آن به جای دیگری رفتند و در سرزمین‌های مختلف پراکنده شدند.
[خاندان] جفنة بن عمرو بن عامر به شام آمدند و اوس و خزرج به یثرب رسیدند و خزاعه به مُرّ آمدند و أسد در سراة رحل اقامت افکندند و أزدهم وارد عمان شدند.
شارح قصیده عبدونیّه می‌گوید: هنگامی که عمرو بن عامر از یمن بیرون رفت، گروه بسیاری از مردم با او همراه شدند و وارد سرزمین عکّ گردیدند. اهالی عکّ با ایشان جنگیدند و پس از آن مصالحه کردند و پراکنده شدند تا این که عمرو بن عامر وفات یافت و همراهانش در سرزمین‌های مختلف، پراکنده شدند.
این سخن را بدان سبب نقل کردیم تا اوضاع و احوال قبایل عمرو بن عامر در سرزمین عکّ روشن گردد، زیرا سخن ابن‌هشام در بردارنده این معنا نبود و آن چه درباره اقامت ایشان در سرزمین عکّ، تا هنگام فوت عمرو بن عامر گفته نیز نشان از اقامت طولانی ایشان در آن جا ندارد و در نتیجه با گفته ابن‌هشام، مبنی بر این که آنها با

1- مروج الذهب، ج 2، صص 189- 188.
2- سرزمینی میان یمن و حجاز.

ص: 99
شک و تردید ساکن آن جا شدند، ناسازگار است، زیرا شک و تردید داشتن، مستلزم کوتاه بودن مدت اقامت است و این امکان هم وجود دارد که در همین فاصله، عمرو بن عامر وفات یافته باشد. از سخن ازرقی چنین برداشت می‌شود که کسی آنان را مغلوب نکرد و این با گفته ابن‌هشام و شارح قصیده عبدونیه تعارض دارد. بی‌مناسبت نمی‌دانم که سخن ازرقی را در این باره نقل کنم، چرا که مطالب دیگری از جمله اوضاع و احوال قبایل بنی‌عامر در مکه و مناطق دیگر و به ویژه قبیله خزاعه و سرنوشت ایشان در مکه را در بر دارد که به تفصیل بیان شده، و اشاره‌ای نیز به احوال جُرهُمی‌ها دارد.
این خبر را ازرقی در تاریخ خود به نقل از کلبی از ابوصالح نقل کرده و می‌گوید:
عمرو اموال خود را فروخت و به اتفاق قوم خود از این دیار به آن دیار رفتند و به هر کجا که می‌رسیدند، مغلوب و ناگزیر به خروج از آن جا می‌شدند. سپس می‌افزاید: وقتی به نزدیکی‌های مکه رسیدند، طریفه کاهن با ایشان بود و به آن‌ها گفت: همچنان به راه خود ادامه دهید که شما با کسانی که به جا می‌گذاشتید هرگز یک جا جمع نخواهید شد، آنها برای شما اصل؛ و شما برای آنها فرع هستید. سپس گفت: آن چه می‌گویم درست و راست است و جز آن حکیم و دانای استوار، پروردگار همه مردم از عرب و عجم مرا یاد نداده است. به او گفتند: چه می‌خواهی ای طریفه؟ گفت: آن شتر بینی‌پهن را بگیرید و به خون آغشته کنید تا در سرزمین جرهم قرار گیرید و هم جوار بیت‌الحرام باشید. ازرقی در ادامه می‌گوید: وقتی به مکه رسیدند، مردم آن جا که جُرهُمی بودند، به تازگی ولایت بر کعبه را به زور از خاندان اسماعیل و دیگران گرفته بودند. ثعلبة بن عمرو بن عامر، کسی را با این پیام نزد ایشان فرستاد: ای قوم، ما از سرزمین خود بیرون شده‌ایم و به هرکجا قدم گذاشته‌ایم، مردم آن جا با روی باز ما را پذیرا شده‌اند و با جا بجا شدن، به ما نیز مکان داده‌اند تا فرستادگان ما جایی را برایمان در نظر گیرند. شما نیز در سرزمین خود به ما جا دهید، به اندازه‌ای که خستگی به در کنیم و فرستادگان خود را به شام و به شرق گسیل دادیم و خبری به دست آوریم و همین که فرستادگان، جای مناسبی را یافتند، به آن جا عزیمت خواهیم کرد و امیدواریم که مدت کوتاهی در این جا بمانیم. ولی جرهمی‌ها،
ص: 100
شدیداً از پذیرش این درخواست امتناع کردند و نپذیرفتند و آن را بر خود سنگین یافتند و [در پاسخ] گفتند: نه، به خدا ما دوست نداریم که با ما باشید، جای ما را تنگ می‌کنید و از مراتع و محصول و درآمدهای ما می‌کاهید. از این جا به هر کجا دوست داشتید بروید، ما نیازی به وجود شما در کنار خود نداریم. ثعلبه [پس از شنیدن این پاسخ] کسی را با این پیغام فرستاد که من حتماً باید در این سرزمین به مدت یک سال اقامت یابم تا فرستادگانی که به مناطق مختلف اعزام داشته‌ام، بازگردند. اگر به من کاری نداشتید، در این جا اقامت می‌کنم و سپاستان می‌گویم و در آب و چراگاه با شما شریک می‌شوم، ولی اگر خودداری کنید و مرا نپذیرید، به رغم میل شما می‌مانم و به علاوه نمی‌گذارم در چراگاه‌ها [دام‌های خود را] به چرا ببرید، مگر در مراتعی که چرا شده باشد و نمی‌گذارم جز آب گندیده بنوشید.
ابوالولید ازرقی می‌گوید: جرهمی‌ها زیر بار نرفتند و برای جنگ آماده شدند. آنها سه روز جنگیدند و از پای درآمدند. جرهمی‌ها شکست خوردند و تنها کسانی از ایشان جان سالم به در بردند که فرار کردند. سپس می‌گوید: ثعلبه به اتفاق نفرات خود به مدت یک سال در مکه و اطراف آن اقامت گزید. در آن جا دچار تب شدند و چون از قبل چیزی از بیماری تب نمی‌دانستند، طریفه را فراخواندند و آن چه را گرفتارش شده بودند، به او گزارش دادند، وی گفت: من هم دچار تب شده‌ام و همین [بیماری] میان ما جدایی می‌افکند. گفتند، چه می‌گویی؟ چه باید بکنیم؟ گفت: شما باید بپذیرید و من هم باید به صراحت بگویم. گفتند: چه می‌گویی؟ گفت: هر کس از شما همت عالی و نیز بار سنگین و توشه راه دارد، باید به قصر مستحکم عمّان برود که ازدی‌های عمان به آن جا رفتند.
سپس گفت: هر کس از شما شکیبایی و چالاکی و انگیزه دارد، باید به اراک در وادی مُرّ برود که خزاعی‌ها به آن جا رفتند و انگیزه هر کس از شما در پی سکنا گزیدن در کنار کوه‌های استوار و بهره‌بردن از خوردنی‌های آن محل است، به یثرب پرنخل برود که اوس و خزرج به آن جا رفتند. سپس گفت: هر کس از شما شراب و پادشاهی و فرمانروایی و جامگان دیبا و حریر می‌خواهد به بُصری و غویر برود که این دو، از
ص: 101
سرزمین شام می‌باشند و خاندان جِفنه از غسانی‌ها به آن جا رهسپار شدند؛ و هر کس به دنبال لباس‌های لطیف و اسب‌ها و بردگان و گنجِ روزی هستند، به مردم عراق ملحق گردد. خاندان جُذیمه ابرش و هر کس از غسّان و آل‌محرق در حیره بود، به آن جا رفتند.
پس از شنیدن این سخنان، فرستادگان ایشان بازگشتند و پس از آن از مکه پراکنده گشتند و به دو دسته تقسیم شدند، أزدی‌ها به عمان رفتند و ثعلبة بن عمرو بن عامر رهسپار شام شد و اوس و خزرج، دو پسر حارثة بن ثعلبة بن عمرو بن عامر، که همان انصار می‌باشند، وارد مدینه شدند. غسانی‌ها به راه خود ادامه دادند و به شام رسیدند و خزاعی‌ها از سایرین جدا شدند و در مکه ماندند و ربیعة بن حارثة بن عمرو بن عامر در آن جا ماند و عهده‌دار ولایت بر مکه و پرده‌داری کعبه گردید. (1) این بود آن چه از اوضاع و احوال عمرو بن عامر و قوم وی نقل کردیم، بدان امید که (برای اهل تحقیق) کافی و کارگشا باشد.

1- اخبار مکه، ج 1، صص 95- 92.

ص: 102
باب سی و دوم: شرح حال قریش در عصر جاهلیت و آغاز ولایت آنان بر کعبه و امارت مکه‌

فضیلت قریش‌

مسلم در صحیح به نقل از وائلة بن اسقع چنین آورده است: از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که می‌فرمود: «خداوند از میان فرزندان اسماعیل، کنانه و از میان خاندان کنانه قریش و از میان قریش بنی‌هاشم و سرانجام از میان بنی‌هاشم مرا برگزید، پس من برگزیده برگزیده برگزیدگان هستم.» (1)

استمرار خلافت در قریش‌

بخاری در صحیح چنین آورده است: ابوالولید به نقل از عاصم بن محمد می‌گوید:
از پدرم از ابن‌عمر شنیدم که پیامبر صلی الله علیه و آله می‌فرمود: امر [خلافت یا ولایت] همواره، تا زمانی که حتی دو نفر از قریش مانده باشد با ایشان خواهد بود. (2)

درباره طوایف بِطاح، ظواهر، عاریه و عائده قریش‌

فاکهی می‌گوید: زبیر بن ابوبکر، از محمد بن حسن مخزومی، از علاء بن حسن، به


1- صحیح مسلم، ج 5، ص 1782، شماره 2276، کتاب الفضائل، باب فضل النبی صلی الله علیه و آله وتسلیم الحجر علیه قبل النبوة.
2- صحیح بخاری، ج 6، ص 389، باب مناقب قریش؛ و باب الأمراء من قریش.

ص: 103
نقل از عمویش افلح بن عبداللَّه بن معلّی و او از پدرش و دیگر علما نقل کرده که گفته است: قریش بطاح، خاندان کعب بن لؤیّ هستند و به این دلیل قریش بطاح نام گرفتند که وقتی قریش سرزمین خود را تقسیم کرد، کعب بن لُؤیّ جلگه‌ها را در اختیار گرفت و کعب و فرزندان و خاندانش، همان جا مستقر شدند. قریش ظواهر نیز خاندان خالد بن نضر و حارث بن مالک و قدد بن رجا و حارث و محارب (دو پسر فهر) و عوف بن فهر و درج و ادرم؛ یعنی خاندان تیم بن غالب بن فهر و قیس بن فهر و قدد و عامر بن لؤیّ می‌باشند. و از این جهت قریش ظواهر نام گرفتند که در تقسیم سرزمین قریش، اطراف [ظواهر] مکه به آنها تعلق گرفت و آنها در اطراف مکه سکونت گزیدند.
و زبیر بن ابی‌بکر، از ابوالحسن اثرم، از هشام بن محمد بن سائب کلبی نقل کرده که گفت: قریش ظواهر، شامل محارب و حارث (دو فرزند فهر) بودند و با [خاندان] عامر بن لؤیّ و ادْرَم بن غالب همسایگی داشتند که همگی خاندان کنانه را غارت می‌کردند، و عمرو بن عبدِوُد بر آنها یورش می‌برد، ولی بالاخره [خاندان] حارث بن فهر موفق شدند پس از آن، وارد مکه شوند. آنها از قریشِ بطاح و هم‌پیمان مطیبی‌ها می‌باشند.
و اما قریشِ عاریه، از فرزندان سامة بن لؤیّ بن غالب بن فهر بن مالک بن نضر بن کنانة بن خزیمة بن مدرکة بن الیاس بن مضر هستند. فاکهی به وجه تسمیه این نام نیز اشاره کرده و می‌گوید: زبیر بن ابوبکر گوید: فرزندان سامة بن لؤیّ که قریشِ عاریه می‌باشند، از این جهت عاریه نام گرفتند که از قوم خود عاری شدند و به مادرشان ناجیه، دختر جرم بن رُبّان که همان «علاف» باشد، منسوب هستند. و وجه تسمیه رُبّان به «علاف» این است که می‌گویند وی نخستین مردی بود که مخلوطی از عطر [علافیة] بر ریش خود می‌مالید. نام اصلی ناجیه نیز لیلی است و به این دلیل ناجیه نامیده شد که در بیابان خشکی تشنه شد و از سامة بن لؤیّ آب خواست، وی به او گفت: [آب] رو به روی توست و سراب را نشانش داد تا بالأخره این زن به آب رسید و نجات پیدا کرد و ناجیه نامیده شد. و اما قریش عائده، شامل خاندان خزیمة بن لؤیّ بن غالب بن فهر بن مالک بن نضر می‌باشد. فاکهی وجه تسمیه ایشان را به نقل از زبیر ذکر کرده است و می‌گوید: از این جهت به [خاندان] خزیمة
ص: 104
بن لؤیّ، عائده گفته‌اند که عبیدة بن خزیمه با عائذه دختر حِمْس بن قحافة بن خثعم ازدواج کرد و فرزندانی به نام‌های مالک و تیم برای وی به دنیا آورد که به نام مادرشان، عائده نامیده شدند. زبیر به علی بن مغیره به نقل از حسن بن عقیلی گفته است: از این جهت آنان را قریشِ عائده گفته‌اند که در زمان جاهلیت و اسلام، در شمار خاندان ابوربیعة بن ذهل بن شیبان بودند و به آنها قریش عائذه گفته شد تا تشخیص داده شوند.
زبیر بن ابوبکر گوید: ساکنین اطراف مکه از قریش [قریش الظواهر]، در زمان جاهلیت، بر اهالی حرم [مکه] فخر می‌فروختند و پرچم افتخار خود را برای مردم، علم می‌کردند.
زبیر می‌گوید: قریش را گرامی می‌داشتند و اهل حرم را از این که در حرم اقامت داشتند مورد نکوهش قرار می‌دادند و لذا آنان را «صبّ» نامیده‌اند.
در میان قریشی‌ها، جماعتی وجود دارد که به آنان «احزبان» می‌گویند و زبیر بن بکار از ایشان یاد کرده و گفته است: محمد بن ابوقدامه عمری نقل کرده که خاندان معیص بن عامر بن لؤیّ و خاندان محارب بن فهر، هم پیمان بودند و آنان را به علت هم‌پیمان بودنشان احربین می‌گفتند که از مردم تهامه بودند و احربان دیگری هم وجود داشت که اهالی نجد و خاندان عَبْس و ذبیان را شامل می‌شد.
در بیان نسب قریش‌

در نسب ایشان اختلاف نظر است؛ گفته شده آنها از فرزندان فهر بن مالک بن نضر بن کنانه هستند و گفته شده که از فرزندان نضر بن کنانه می‌باشند. قول نخست را زبیر بن بکار از چند تن از اهالی علم نقل کرده و می‌گوید: ابراهیم بن منذر، از ابوالبختری وهب بن وهب، از برادرزاده خود ابن شهاب، از عموی خود نقل کرده که گفت: نامی که مادر فهر بن مالک بر وی نهاد، قریش بود، همچنان که دختران را غداره و شمله و از این قبیل می‌نامیدند. می‌گوید: همه نسب‌شناسان قریش و دیگران بر این نکته اتفاق نظر دارند که قریش، از فهر جدا شده‌اند و گروهی از نسب‌شناسان، معتقدند که قریشی‌ها همه، فرزندان فهر بن مالک هستند و پیش از فهر بن مالک را قریش نمی‌نامند. به ماقبل از زبیر

ص: 105
این گفته را از هشام بن کلبی ذکر کرده و می‌گوید: فهر از فرزندان مالک بن نضر و ریش‌سفید قریش بود و نام او نیز قریش بود و فهر لقب او محسوب می‌شد و هر کس از فهر زاده نشده باشد، از قریش نیست. (1) قول دوم درباره نسب قریش را زبیر به نقل از شعبی ذکر کرده و می‌گوید: محمد بن حسن، از نضر بن مزاحم، از معروف بن محمد، از شعبی نقل کرده، می‌گوید: نضر بن کنانه همان قریش است و از این جهت قریش نامیده شد که با پای پیاده، در جستجوی نیازمندان و فقرا بر می‌آمد و با مال خود نیاز آنان را برآورده می‌کرد. [و قریش] از تقرّش به معنای جستجو گرفته شده است. فرزندان او نیز در میان زائران چنین می‌کردند و به یاری نیازمندان می‌شتافتند و به خاطر این کار، قریش نام گرفتند. زبیر این قول را از هشام بن کلبی نیز نقل کرده و می‌گوید: ابوالحسن اثرم، از کلبی برایش نقل کرده که نضر بن کنانه، همان قریش است. زبیر این قول را از ابوعبیده معمر بن مثنی نیز نقل کرده و می‌گوید: ابوالحسن اثرم از ابوعبیده برایش نقل کرده که گفت: آخرین کسی که نام قریش بر او اطلاق شده نضر بن کنانه است و بنا بر این فرزندان او قریش هستند و دیگر فرزندان کنانة بن خزیمه بن مدرکه که همان عامر بن الیاس بن مضر باشد، قریش شمرده نمی‌شوند و فرزندان کنانه به جز نضر را، قریش نمی‌گویند. وی در ادامه می‌گوید: از این جهت به فرزندان نضر، قریش می‌گویند که تقرّش به معنای تجمع و گردهم آمدن است. در زبان عربی گفته می‌شود: «التجار یَتَقارشون»؛ تجار جمع می‌شوند یعنی به تجارت می‌پردازند.
دلیل بی‌پایگی این سخن آن است که قریشی‌ها هرگز یک جا جمع نشده بودند، تا این که قصی بن کلاب آنها را یک جا گرد آورد و تنها فرزندان فهر بن مالک بودند که جمع شدند و یک جا گرد آمدند و هیچ کس در این مورد تردیدی ندارد. از آن گذشته ما خود از دیگران به احوال خویش آگاه‌تر و نسبت به گذشتگان خود حساس‌تر هستیم و از نام‌های خویش بیشتر از دیگران محافظت می‌کنیم. ما به کسی جز فرزندان فهر بن مالک،

1- مقایسه کنید با جمهرة انساب العرب، ابن حزم، ص 12 والروض الأنف، ج 1، ص 116.

ص: 106
قریش نمی‌گوییم و کسی را جز آنها، بدین نام نمی‌شناسیم. (1) ابن‌هشام در سیره، این دو قول را یادآور شده و آورده است: نضر، قریش است و هر کس از فرزندان او باشد، قریشی است و هر کس زاده او نباشد قریشی نیست. (2) گفته می‌شود که فهر بن مالک قریشی است و هر کس از فرزندان او باشد، قریشی است و هر کسی زاده او نباشد، قریشی نیست. (3) در سخن ابن‌هشام، نشانی از ترجیح یکی از این دو قول وجود ندارد، ولی از سخن زبیر، ترجیح این قول که قریش، فرزندان فهر بن مالک هستند، برداشت می‌شود. سخن نووی نیز حکایت از ترجیح این قول دارد که قریش از فرزندان نضر هستند و گفته شده اولین کسی که به او قریشی گفتند، قصی بن کلاب بود، زیرا فاکهی در روایتی که سند آن به خودش می‌رسد، آورده است: عبدالملک بن مروان در این باره از محمد بن جبیر پرسید، وی در جواب گفت: علت آن، تجمع [تقرّش] آنها در حرم بود. عبدالملک به او گفت: چنین چیزی را نشنیده بودم، ولی شنیده‌ام که به قصی بن کلاب، قریشی می‌گفتند و قبل از او کسی را قریشی نمی‌نامیدند. این کلام را فاکهی از ابی‌سلمه، از عبدالرحمن بن عوف، از دو طریق نقل می‌کند. فاکهی مطلبی خلاف این نیز دارد، آن جا که می‌گوید: ابوبکر بن عبداللَّه و ابن‌ابی‌جهم گفته‌اند: نضر بن کنانه را قریشی می‌گفتند.
و سهیلی نیز مطلبی نقل کرد که حاکی از آن است که قریش پیش از تولّد قصی، بدین نام (یعنی قریش) نامیده می‌شدند، زیرا یادآور کعب بن لؤیّ گفته است:
«اذا قریشٌ تُبَغِّی الحقَّ خُذلاناً» (4)
همچنین ابوالخطّاب در وجه تسمیه قریش و این که نخستین بار چه کسانی بدین عنوان نامیده شدند، بیست قول بیان کرده و این مطلب را قطب حلبی از ابن دحیه نقل

1- الروض الأنف، ج 1، صص 1170116.
2- مقایسه کنید با: جمهرة انساب العرب، ص 12 و سیره ابن‌هشام، ج 1، ص 115.
3- همان.
4- الروض الأنف، ج 1، ص 117.

ص: 107
کرده و آورده است: نسب قریش، قُرَشی و قُرَیْشی است که اگر قریشی گویند طبق قاعده نسبت و آوردن همه حروف صورت گرفته، زیرا جز در کلماتی که «های» تأنیث دارند، یای نسبت حذف نمی‌شود.
وجه تسمیه قریش و اقوال مختلف در این باره‌

در وجه تسمیه قریش، اختلاف نظر وجود دارد. ابن‌هشام در سیره می‌گوید: از این جهت قریش را بدین نام خواندند که از تقرّش به معنای تجارت و کسب و کار، گرفته شده و در این باره شعری نیز از رؤبة بن عجّاج نقل کرده است. ابن‌اسحاق می‌گوید: گفته می‌شود از این جهت قریش را بدین نام می‌خواندند که پس از پراکندگی، گرد هم آمدند و اجتماع کردند و به این امر، تقرّش می‌گویند. (1) و نیز گفته‌اند: از این جهت قریش بدین نام خوانده شد که در پی برآوردن نیازهای مردم بودند [که ریشه عربی این عمل قرش است] و این قول همچنان که گفته شد، از شعبی روایت شده است.
همچنین گفته شده که آنان از آن جهت قریش نامیده شدند که [مردی به نام] قریش بن بدر بن یَخلُد بن نضر بن کنانه، راهنمای بنی‌کنانه در تجارت آنها بود و گفته می‌شد:
«کاروان قریش آمد» و قریش را به همین نام، نامیدند. این قول را مصعب زبیری (2) ذکر کرده و می‌گوید: پدر قریش بدر بن مَخلُد، امیر بدر- محلی که رسول خدا صلی الله علیه و آله با قریش درگیر شد- بود. این قول را نیز زبیر به نقل از عموی خود نقل کرده است.
و گفته شده از آن جهت قریش نامیده شدند که برای خرید، در جستجوی کالاها بر می‌آمدند. گفته‌اند نضر بن کنانه، لباس تازه‌ای پوشیده بود، کسانی که او را دیدند، گفتند:
آن چنان در این لباس جمع شده که گویی شتر قریش است.
ابن‌انباری می‌گوید: قریش از تقریش به معنای تحریش، یعنی تحریک و


1- سیره ابن‌هشام، ج 1، ص 116.
2- «نسب قریش»، ص 12 و جمهرة انساب العرب، ص 7.

ص: 108
برانگیختن است. (1) ابوالقاسم زجاجی می‌گوید: چنین معنایی چندان بجا نیست، زیرا در لغت، ترقیش به این معنا آمده است و نه تقریش. تقریش به معنای نیکویی و زیبایی سخن است. ابوعمر محمد بن عبدالواحد زاهد می‌گوید: قریش از قرش گرفته شده که به معنای روی هم انداختن نیزه‌ها است، زیرا قریش با نیزه به جنگ دیگران می‌رفتند. و گفته شده قریش به خاطر حیوانی دریایی به نام قِرش بدین نام، نامیده شدند. و از ابن‌عباس روایت شده که او این مطلب را در حضور معاویه و در پاسخ به عمرو بن عاص برای کسب اطلاع گفته است. ودر این‌باره ابن‌عباس شعر مسرح‌بن‌عمرو حمیری را هم نقل کرد که می‌گوید:
و قریش هی التی سکن البحر ربها سمیت قریش قریشاً
تأکل الغَتَّ والسمین ولاتت رک منه لذی جناحین ریشاً
این خبر را فاکهی و دیگران ذکر کرده‌اند و قطب حلبی نیز آن را آورده است، اگرچه از روایت او چنین برداشت می‌شود که ابن‌عباس این سئوال را از عمرو بن عاص پرسیده است که با آن چه ازرقی بیان کرد، منافات دارد. پس از آن قطب حلبی می‌گوید:
مطرزی گفته که این جانور، ملکه جانوران و سرور آنها و از همه قوی‌تر است و لذا قریش سرور مردم هستند. این قول را سهیلی نیز ذکر کرده و می‌گوید: از دیگری (یعنی زبیر بن بکار) دیده‌ام که [می‌گوید:] قریش تصغیر قِرش است که جانوری دریایی است و ماهیان دریا را می‌خورد که قبیله یا بزرگ قبیله نیز به آن، نامیده شد، (2) این بود سخنانی که در وجه تسمیه قریش دیده بودم. در این باره قول‌های دیگری نیز به گفته ابن دحیة (3) وجود دارد، واللَّه اعلم بالصواب.

1- الزاهر، ابن‌انباری، ج 2، ص 121.
2- الروض الأنف، ج 1، ص 117.
3- در این باره مراجعه شود به: لسان العرب ماده قرش، الحلل فی اصلاح الخلل، تألیف البطلیوسی عبداللَّه‌بن محمد بن السید متوفای 521 ه ص 390، تحقیق سعید عبدالکریم، پایان‌نامه فوق‌لیسانس و قلائد الجمان فی التعریف بقبائل عرب الزمان، قلقشندی، تحقیق ابراهیم آبیاری، ص 137، قاهره 1963 و نهایة الأرب فی معرة انساب العرب، ص 398.

ص: 109
آغاز ولایت قریش بر کعبه معظمه و مکه مکرّمه‌

نخستین کسی که از قریش عهده‌دار این مقام شد، قصیّ بن کلاب بود که گروهی از اهل اخبار، از جمله ازرقی به این نکته اشاره کرده‌اند. او می‌گوید: (1) جدم به نقل از سعید بن سالم، از عثمان بن ساج، از ابن‌جریج و از ابن‌اسحاق گفته است: خزاعه به همین صورت که گفته شد، بودند و قریش در آن زمان در میان بنی‌کنانه، پراکنده بودند. در یک سال حجاج قضاعه که در میان آنها ربیعة بن حرام بن ضبّه بن عبد کثیر بن عذرة بن سعید بن زید بود، وارد شدند. کلاب بن مرّة بن کعب بن لؤیّ بن غالب، وفات کرده بود و زهره و قصیّ (دو فرزند کلاب) همراه فاطمه، دختر عمرو بن سعد بن شبل که شجاع‌ترین مرد زمان خود بود از وی به جا ماندند و شاعر درباره سعد گفته است:
لا أری فی الناس شخصاً واحداً فاعلموا ذاک لسعد بن شبل
فارس أضبط فیه عُسرة فإذا ما عاین القرن نزل
فارس یستدرج الخیل کما یدرج الحرّ القطامی الحجل
زهره فرزند بزرگ‌تر بود. ربیعة بن حزام با مادر آنها [فاطمه] ازدواج کرد. زهره مرد بالغ و بزرگی بود، ولی قصیّ سه، چهار ساله بود. ربیعه آن دو [مادر و قصیّ] را با خود به سرزمین عذره در شام برد و در واقع قصیّ به دلیل خردسال بودن همراه مادر شد و زهره در میان قوم خود باقی ماند. فاطمه دختر عمرو بن سعد برای ربیعه [که با وی ازدواج کرده بود] «رزاح» را به دنیا آورد که برادر مادری قصی بود. ربیعة بن حرام از زن دیگر خود سه فرزند داشت: حسن، محمود و طهیمه. (2) در حالی که قصی بن کلاب در سرزمین قضاعه، از خانواده ربیعة بن حرام شمرده نمی‌شد و با یکی از مردان قضاعه، درگیر شده و در زمانی که به سن بلوغ رسیده بود، آن مرد قضاعی به وی گفت: نمی‌خواهی به خویشان خود بپیوندی؟ تو که از ما نیستی! قصیّ نزد مادر خود رفت، در حالی که از این سخن مرد


1- سند این خبر، در روایت قبلی که از ازرقی آورده‌ایم موجود است.
2- در نسخه چاپی شفاءالغرام چنین است، ولی در اخبار مکه والروض الأنف «جلهمه» آمده است.

ص: 110
قضاعی، سخت ناراحت بود. مادر در این باره از وی جویا شد (پس از آگاهی از موضوع) به وی گفت: به خدا سوگند که تو از او بهتر و بزرگوارتری. تو فرزند کلاب بن مرّة بن کعب بن لؤیّ بن غالب بن فهر بن مالک بن نضر بن کنانه هستی و خویشان و خاندان تو در بیت‌الحرام و اطراف آن سکونت دارند. (با شنیدن این سخنان و به دنبال چنان برخوردی) قصی تصمیم گرفت که به میان خویشان خود باز گردد و به آنها ملحق شود. او از غریبی در سرزمین قضاعه نفرت داشت. مادرش به او گفت: فرزندم، در رفتن شتاب مکن تا وارد ماه حرام گردی و در آن زمان همراه با حاجیان عرب خارج شو، که من بر تو بیمناکم. قصی نیز در آن جا ماند، تا ماه حرام رسید و همراه با حاجیان قضاعه، وارد مکه شد. وقتی حج را به پایان برد، همان جا (یعنی مکه) اقامت گزید. در آن زمان، قصی مرد بزرگوار و رشید و استواری بود و از حلیل بن حبشیة بن سلول خزاعی دخترش حبّی را خواستگاری کرد. حلیل نسب او را شناخت و به این وصلت راغب شد و دخترش را به او داد. حلیل در آن زمان متولی کعبه و امیر مکه بود. قصیّ [پس از ازدواج] با او در مکه بود تا این که از حبّی، عبدالدار (که بزرگترین پسرش بود)، عبدمناف، عبدالعزّی و عبد بن قصی به دنیا آمدند. کلیدداری کعبه را برعهده داشت و وقتی بیمار می‌شد کلیدها را به دخترش حبّی می‌داد که او در کعبه را باز کند و اگر او مریض می‌شد کلید را به همسرش قصیّ یا به یکی از پسرانش می‌سپرد. قصی سعی می‌کرد عهده‌دار کلیدداری [کعبه] گردد و با خزاعه قطع رابطه کند. وقتی حلیل به بستر مرگ افتاد، قصی و فرزندان وی و نوه‌های دختری‌اش را نگریست و صلاح را در آن دید که یکی از فرزندان دخترش را جانشین خود سازد. بنا بر این قصی را فراخواند و ولایت کعبه را به او سپرد و کلیدها را به وی داد و او نیز کلیدها را به حبّی سپرد. وقتی حلیل مرد، خزاعه از سپردن کارها [و ولایت کعبه] به قصیّ خودداری کردند و کلید را از حبّی گرفتند. قصی نزد مردی از خویشان خود از قریش و بنی‌کنانه رفت و آنان را فراخواند تا به کمکش بشتابند؛ آنها نیز به یاری‌اش شتافتند. قصی همچنین کسی را نزد برادر ناتنی‌اش رزاح بن ربیعه که در سرزمین قوم خود، یعنی قضاعه بود، فرستاد و از او نیز کمک خواست و او را از ماجرای
ص: 111
خودداری خزاعه از سپردن امر ولایت کعبه به وی آگاه کرد و از وی خواست تا به همراهی قوم خود، بیرون آید و در کنارش قرار گیرد. رزاح نیز چنین کرد و قوم او نیز همراهی‌اش کردند. او با برادران تنی‌اش حسن، محمود و طهیمه، فرزندان ربیعة بن حرام، به اتفاق مردانی از قضاعه و نیز به همراه حاجیان عرب، برای یاری رساندن به قصی، حرکت کردند. وقتی اینان در مکه گرد هم آمدند به حج رفتند و در عرفات و جمع (مشعر الحرام) توقف کردند و وارد منی شدند. قصی به اتفاق افرادی که از قریش و بنی‌کنانه و نیز قضاعه که با برادرش رزاح آمده بودند مصمم به جنگ با آنها بود. در روزهای پایانی منی، قضاعه فرستاده‌ای را نزد خزاعه فرستادند و از آنها خواستند تا آن چه را حلیل به قصی سپرده بود، به او بازگردانند و در عین حال آنان را از جنگ در حرم [مکه] و ستمکاری و طغیان در مکه، برحذر داشتند و فرجام کار جرهمیان و عاقبت ستم‌پیشگی و ستمکاری را به آنان گوشزد کردند، ولی خزاعه زیر بار نرفت و آنها در محلی میان «مأزمان منی» با هم درگیر شدند و آن محل به دلیل خون‌هایی که ریخته شد و فجوری که صورت گرفت و حرمتی که مورد تجاوز قرار گرفت «المفجر» نامیده شد. (1) نبرد بسیار سختی درگرفت و از هر دو طرف، افراد بسیاری کشته شدند و زخمی‌های زیادی بر جای ماند. حاجیان عرب، جملگی از خاندان مضر و اهل یمن، فقط نظاره‌گر بودند و پس از آن، هر دو گروه را به صلح و آشتی فرا خواندند و قبایل عرب میانجی‌گری کردند و خون‌ریزی و تجاوز و فجور در حرم بر هر دو گروه گران آمد و و سرانجام قرار گذاشتند که مردی از اعراب را میان خود به داوری بپذیرند و برای این کار، یعمر بن عوف بن کعب بن مالک بن لیث بن بکر بن عبدمناة بن کنانه را که مردی شریف و بزرگوار بود برگزیدند. وی از آنان خواست روز بعد در کنار کعبه گرد آیند. مردم جمع شدند و کشته‌ها را برشمردند و معلوم شد که کشته‌های خزاعه بیش از تعداد کشته‌های قریش و مقاعه و کنانه است. البته همه خاندان کنانه همراه با قصیّ به جنگ خزاعه نیامدند

1- این مکان هنوز هم به همین نام «المفجر» معروف است و در نزدیکی منی، پشت کوه روبروی ثبیر قراردارد.

ص: 112
و از کنانه تنها گروه اندکی به قریش پیوستند و [خاندان] بکر بن عبدمناة همگی خود را کنار کشیدند. وقتی مردم در کنار کعبه جمع شدند، یعمر بن عوف در میان ایشان برخاست و گفت: بدانید و آگاه باشید که من همه خون‌هایی را که میان شما ریخته شد زیر پاهای خود پاک کردم و خون‌های ریخته شده، افتخاری به ارمغان نمی‌آورد. اینک حکم به پرده‌داری کعبه و ولایت امر مکه برای قصی- و نه خزاعه- داده‌ام، زیرا حلیل چنین خواسته بود و این مقام باید به وی اختصاص یابد و موانع برداشته شود و [حکم کرده‌ام که] خزاعه از منزل‌های خود در مکه بیرون نشوند. راوی در ادامه می‌گوید: در آن روز بود که یعمر، «شدّاخ» نام گرفت. از آن پس خزاعه در برابر قصیّ تسلیم شد و خون‌ریزی در حرم نکوهش گردید و مردم پراکنده شدند. قصیّ بن کلاب عهده‌دار پرده‌داری کعبه و امارت مکه گردید و خویشان و قوم خود، قریش را از خانه‌های خود، به مکه فراخواند و آنان را گرامی داشت و بر قوم خود پادشاهی کرد و آنان نیز پادشاهی او را پذیرفتند، و این در حالی بود که خزاعه در مکه و در محل سکونت خود، مقیم بودند و از آن جا خارج نمی‌شدند و تاکنون نیز در همان وضعیت قرار دارند. قصیّ بن کلاب دراین‌باره، ضمن شکایت کردن نزد برادرش، رزاح بن ربیعه می‌گوید:
أنا ابن‌العاصمین بنی لُؤیّ بمکة مولدی و بها ربیت
إلی البطحاء قد علمت صُعَدّ ومَرْوَتها رضیت بها رضیت
رزاح ناصری وبه أسامی نلست أخاف ضَیْماً ما حییت
بدین ترتیب، قُصیّ نخستین مرد از کنانه بود که به پادشاهی رسید و قومی از او اطاعت کردند. پرده‌داری، سقّایی، رهبری، پیشوایی و نیز ریاست «الندوه» به وی تعلق گرفت و از آن جا که قریش را در مکه گرد هم آورد، «مُجَمِّع» نامیده شد و در این مورد است که خُذافة بن غانم الجُمَحی در ستایش او می‌گوید:
أبوهم قصی کان یدعی مَجَمّعاً به جمع اللَّه القبائل من فِهْر
هُمو نزلوها والمیاة قللة ولیس بها إلا کهول بنی‌عمرو
و منظور شاعر، خزاعه است. اسحاق بن احمد می‌گوید: ابوجعفر محمد بن ولید بن کعب خزاعی، این ابیات را به ابیات فوق اضافه کرده است:
أقمنا بها والناس فیها قلائل ولیس بها إلّاکهول بنی‌عمرو
همو ملکوا البطحاءَ مَجْداً و سُؤدَداً وهم طردوا عنها غواة بنی‌بکر
وهمو حفروها والمیاة قلیلة ولم یستقوا إلّابنَکدٍ من الحفر
حلیل الذی عادی کنانة کلّها ورابط بیت‌اللَّه بالعُسر والیُسر
أحازم إما قد هلکنا فلا تزل لهم شاکرا حتی تَوَسَّد فی القبر
و گفته شده: «با گرد هم آمدن قریش به دور قصیّ، آنان به این نام [یعنی قریش] نامیده شدند». (1) ابن‌اسحاق نیز خبر ولایت قصیّ بن کلاب [بر کعبه و مکه] را ذکر کرده و نسبت به این خبری که نقل شد، افزوده‌هایی دارد، آن جا که می‌گوید: دیگر این که قُصیّ بن کلاب، حُبی دختر حلیل بن حبشیه را خواستگاری کرد. حلیل از وی خوشش آمد و دخترش را به او داد و حُبیّ، عبدالدار، عبدمناف، عبدالعزّی و عبداللَّه را برایش به دنیا آورد. وقتی فرزندان قصیّ زیاد شدند و پراکنده گردیدند و قارش بسیار شد و ارج و احترامی یافت، حلیل وفات یافت. قصیّ خود را در میان خاندان خزاعه و بنی‌بکر سزاوار ولایت بر کعبه و امارت بر مکه می‌دانست. و قریش هم از زاده‌های اسماعیل بن ابراهیم علیهم السلام و از فرزندان بی‌واسطه او بودند، بنا بر این با مردانی از قریش و بنی‌کنانه در این باره سخن گفت و ایشان را به اخراج خزاعه و بنی‌بکر از مکه، فراخواند و آنان نیز پذیرفتند.
از سوی دیگر، ربیعة بن حرام بن عزرة بن سعد بن زید بن مناة، پس از مرگ کلاب به مکه آمد و در آن جا با فاطمه، دختر سعد بن شبل ازدواج کرد. زهره در آن زمان مرد کاملی بود، ولی قصی خردسال بود. [ربیعة بن حرام] فاطمه را به سرزمین خود برد و او نیز

1- اخبار مکه، ج 1، صص 108- 103.

ص: 113
ص: 114
قصی را با خود همراه برد و زهرة در همان جا ماند. [فاطمه] برای ربیعه رزاح را به دنیا آورد. وقتی قصی بالغ شد، به مکه آمد و در آن جا اقامت گزید و چون قومش به او پاسخ مثبت دادند، به برادر ناتنی‌اش رزاح بن ربیعه نوشت و او را به یاری طلبید. رزاح بن ربیعه نیز به اتفاق برادرانش، یعنی حسن بن ربیعه و محمود بن ربیعه [و طهیمة بن ربیعه] که از مادری غیر فاطمه بودند، به اتفاق مردانی از قضاعه و همراه با حاجیان عرب به کمک او شتافتند. خزاعه مدعی بودند که حلیل بن حبشیه ولایت بر کعبه و مکه را به او، یعنی قصی سپرده است تا این که قصی صاحب فرزندان دیگری از دختر حلیل گردید و حلیل گفت:
تو از خزاعه، در عهده‌داری کعبه و امارت مکه، شایسته‌تری. آن گاه [و پس از این انکار] بود که قصی درخواست کمک خود را مطرح کرد و این انکار هم از کسی جز ایشان [خزاعه] شنیده نشد و خدا داند که حقیقت موضوع چه بوده است.
آن گاه [ابن‌اسحاق] پس از ذکر مطالبی درباره «صوفه» و ولایت ایشان در حج برای مردم در منی و عرفه، می‌گوید: در آن سال بود که (1) صوفه‌کاری را که طبق معمول انجام می‌دادند، به انجام رساندند و همه اعراب نیز با آن آشنا بودند و از زمان ولایت جرهم و خزاعه [بر کعبه] متداول بود و جزو آیین آنها گشته بود. در این زمان قصیّ بن کلاب به اتفاق همراهان خود از قریش و کنانه و قضاعه در عقبه گرد آمدند و قصیّ گفت:
نه، [نباید شما اجازه‌دار حج باشید] ما بر شما اولویت داریم. با او جنگیدند و نبرد سختی میانشان درگرفت. «صوفه» شکست خوردند و قصی بر آن چه آنان در دست داشتند، چیره شد. در آن هنگام، خزاعه و بنی‌بکر در برابر او قرار داشتند. آنها دانستند که همچنان که صوفه را از کار خود بازداشت، آنها را نیز باز خواهند داشت و از ولایت کعبه و امارت مکه دورشان خواهند ساخت. وقتی در برابرش قرار گرفتند، به ایشان اعلان جنگ داد و خزاعه و بنی‌بکر به جنگش آمدند. دو گروه با هم درگیر شدند و جنگ سختی میانشان در گرفت، به طوری که تعداد کشته‌ها از هر دو طرف زیاد شد. پس از آن از جنگ و درگیری

1- از این به بعد، متن سیره ابن‌هشام آغاز می‌شود؛ ج 1، ص 147.

ص: 115
دست کشیدند و قرار گذاشتند مردی از عرب میان آنها داوری کند. بنا بر این یَعْمُر بن عوف بن کعب بن عامر بن لیث بن بکر بن عبد مناة بن کنانه را به داوری پذیرفتند و او چنین حکم کرد که قصیّ برای ولایت بر کعبه و امارت بر مکه بر خزاعه اولویت دارد و هر خونی که قصیّ از بنی‌بکر و خزاعه به زمین ریخته، نادیده گرفته و زیر پاهایش پاک می‌شود و هر خونی که بنی‌بکر و خزاعه از قریش و بنی‌کنانه و قضاعه به زمین ریختند، باید دیه آن را بپردازند و تولیت کعبه و مکه به قصیّ واگذار شود. یعمر بن عوف از آن روز شدّاخ نام گرفت، زیرا خون‌هایی را زیر پا، پاک کرد و این ماده [شَدَخ] به معنی «نادیده گرفت» آمده است. ابن هشام می‌گوید: شدّاج هم گفته شده است.
ابن‌اسحاق گوید: قصیّ تولیت کعبه و امارت مکه را برعهده گرفت و قوم خود را از سرزمین‌هایشان در مکه جمع کرد و بر آنها و مردم مکه حکومت کرد و او را به پادشاهی پذیرفتند. وی در ادامه می‌گوید: او عرب را به آن چه اعتقاد داشتند، سوق داد و وظیفه خود می‌دانست که چیزهایی را ثابت نگه دارد؛ بنا بر این صفوان و عدوان و نسأة و مرّة بن عوف را در همان قسمت‌هایی که سکونت داشتند، ابقا کرد و بدین ترتیب دین آبا و اجدادی خود را حفظ کرد تا این که اسلام آمد و تمامی این دین را ویران کرد و از میان برد. قصیّ اولین کسی بود که از بنی‌کعب بن لؤیّ، مقام و موقعیتی یافت که قومش از وی اطاعت می‌کردند. پرده‌داری، سقایت، پذیرایی، مشاورت و پرچم در اختیار او قرار گرفت و همه افتخارات مکه نصیبش شد و بخش‌هایی از مکه را میان قوم خود تقسیم کرد و هر گروه از قریش در زمین‌هایی که به ایشان اختصاص یافته بود، سکونت یافتند. برخی بر آنند که قریش جرأت نمی‌کردند درختان خانه‌های خود را قطع کنند، ولی قصیّ و یارانش به دست خود این کار را انجام می‌دادند؛ برای همین قریش او را مُجَمِّع نامیدند، زیرا آنها [یعنی قریش] را گردهم جمع کرد و همه تحت فرمانش درآمدند. مردان و زنان قریش فقط در خانه او به ازدواج یکدیگر در می‌آمدند. همه مشورت‌ها و تصمیم‌گیری‌ها، تنها در خانه او صورت می‌گرفت. پرچم جنگِ هر گروه و قومی نیز جز در خانه او برافراشته نمی‌شد و این کار به وسیله یکی از پسرانش صورت می‌گرفت. اگر
ص: 116
قرار می‌شد کنیزی لباس بر تن کند، در خانه او این کار صورت می‌گرفت و پارچه به اندامش بریده می‌شد و می‌پوشید و از آن جا به همان لباس به خانواده‌اش می‌پیوست.
مقام و موقعیت قصیّ در میان قریش، به هنگام حیات و پس از مرگ نیز چون آیینی استوار پذیرفته شده بود و آیین دیگری را نمی‌پذیرفتند. او دارالندوة [محل مشورت- چیزی شبیه مجلس مشورتی] را برای خود در نظر گرفت که در آن از داخل مسجدالحرام گشوده می‌شد و در همین مکان بود که قریش به رتق و فتق امور خود می‌پرداختند.
ابن‌هشام می‌گوید: شاعر گفته است:
قُصَیّ لَعَمْری کان یُدْعی مُجَمِّعاً به جمع اللَّه القبائل من فهر (1)
ابن‌اسحاق می‌گوید: عبدالملک بن راشد از پدرش برای من روایت کرده که از سائب بن خبّاب شنیدم که مردی داستان قصیّ بن کلاب را برای عمر بن الخطاب- در زمانی که خلیفه بود- باز می‌گفت و به این نکته اشاره کرد که او قوم خود را جمع کرد و آنها را متحد ساخت و خزاعه و بنی‌بکر را از مکه بیرون کرد و تولیت کعبه و امارت مکه را به دست گرفت و در تمام این مدت که صحبت می‌کرد، او [عمر بن الخطاب] به هیچ یک از موارد گفته شده، اعتراض نکرد و پاسخی نداد. (2) در این خبر، مطالبی از اخبار قصیّ ذکر شده که در خبر اول وجود نداشت و خبر قصیّ و «صوفه» و دیگران را شامل می‌شود و این مطلب حکایت از آن دارد که درگیری و جنگ قصیّ با خزاعه به این خاطر نبود که او خود را نسبت به خزاعه، در ولایت بر کعبه و امارت مکه، شایسته‌تر می‌دید، یا این که حلیل این مقام را به او واگذار کرده بود؛ حال آن که خبر نخست، حکایت از آن داشت که درگیری قصیّ با خزاعه به خاطر منع ایشان در تصدّی مقام مزبور- که حلیل به وی سپرده بود- بوده است.
زبیر بن بکار خبری را ذکر کرده مبنی بر این که وقتی حلیل به بستر مرگ افتاد، کعبه و

1- المعارف، ابن‌قتیبه، ص 117.
2- سیره ابن‌هشام، ج 1، صص 149- 147.

ص: 117
مکه را به قصیّ واگذار کرد. این خبر با ادعای خزاعه مطابقت دارد و در خبر نقل شده از سوی ابن‌اسحاق نیز به همین صورت آمده است. متن خبر نقل شده از سوی زبیر از این قرار است: ابراهیم بن منذر از محمد بن عمر واقدی از عبداللَّه بن عمر از زهیر از عبداللَّه بن خراش بن امیه کعبی از پدرش نقل کرده که گفت: قصیّ با حبّی، دختر حلیل بن حبشیه ازدواج کرد و از وی صاحب فرزند [پسر] شد و حلیل به هنگام مرگ، ولایت کعبه و امارت مکه را به قصیّ سپرد.
زبیر می‌گوید: ابراهیم از واقدی، از فاطمه اسلمیّه، از فاطمه خزاعیه که اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله را درک کرده بود، نقل کرده و می‌گوید: حلیل گفت: فرزندان قصیّ، فرزندان من هستند و آنها فرزندان دخترم هستند. سپس حلیل ولایت بر کعبه و امارت مکه را به قصی سپرد و به او گفت: تو از هر کس به اینها سزاوارتری.
در بیان علت ولایت قصیّ [بر کعبه و مکه] به غیر از آن چه گفته شد، مطالب دیگری نیز گفته‌اند که ما در ذکر خبر خزاعه به بخش‌هایی از آن اشاره کردیم و در این جا برای روشن شدن بیشتر موضوع، [مجدداً] بیان می‌کنیم. از جمله روایتی است که از زبیر بن بکار نقل کردیم که می‌گوید: محمد بن ضحاک گفت: قصیّ کلید بیت‌اللَّه الحرام را از ابوغبشان الخزاعی به بهای یک رأس گوسفند و یک مشک شراب، خریداری کرد که در پی آن، عبارت «زیان‌بارتر از معامله غبشان» به صورت ضرب المثل درآمد. و نیز می‌گوید: ابوالحسن اثرم از ابوعبیده نقل کرده که گفت: گروهی از خزاعه بر این باروند که قصیّ با حبی، دختر حلیل بن حبشیة بن سلول بن کعب بن عمرو بن ربیعة بن حارثة بن عمرو بن عامر ازدواج کرد و از وی صاحب عبدمناف، عبدالعزّی، عبدالدار و عبد بن قصیّ شد. حلیل آخرین فرد از خزاعه بود که تولیت کعبه را برعهده داشت و هنگامی که به بستر مرگ افتاد، ولایت کعبه را به دخترش حبی واگذار کرد. دخترش به او گفت:
می‌دانی که من توانایی گشودن و بستن در [کعبه] را ندارم. گفت: کار بستن و باز کردن در [کعبه] را به مردی می‌سپارم؛ و این کار را به ابوغبشان، یعنی سلیم بن عمرو بن لؤیّ بن ملکان بن اقصی بن حارثة بن عمرو بن عامر، سپرد. قصیّ نیز ولایت کعبه را به بهای یک
ص: 118
مشک شراب و یک بچه شتر از وی خریداری کرد. وقتی خزاعه چنین دیدند، به جان قصیّ افتادند، او نیز از برادرش رزاح یاری خواست. رزاح به اتفاق همراهانش از قضاعه پیش آمدند و با خزاعه جنگیدند و آنها را بیرون راندند. خلفی گفته است که ابوعبیده که مردی از بنی‌خلف بود گفت: وقتی [خزاعه] چنین دیدند، از مکه بیرون رفتند، همچنین برخی خانه خود را بخشیدند و برخی فروختند و گروهی نیز کسانی را در آن خانه نشاندند. می‌گوید: ابوعبیده بر آن است که چنین امری صحت ندارد و سخن خلفی نادرست است.
زبیر می‌گوید: عمر بن ابوبکر موصلی به نقل از عبدالحکیم بن سفیان بن ابی نمر برایم چنین نقل کرد که ابوغبشان خزاعی عهده‌دار ولایت کعبه بود و همراه قصی در مکه بود. آنها هم‌پیمان شدند که نسبت به یکدیگر، گردنکشی نکنند. آن گاه قصی کلید [کعبه] را خریداری کرد و به مکه آمد و به قوم خود گفت: این کلید خانه پدرتان اسماعیل است که خداوند اینک بی‌عذر و ستمی، به شما بازگردانده است. وقتی ابوغبشان به هوش آمد، قوم و خویشان او را پشیمان ساختند و نکوهش کردند و در نتیجه، فروش کلید را منکر شد و گفت: من آن کلید را به رهن نزد وی گذاشته‌ام. و مردم در مثل‌های خود گفتند:
«زیان‌بارتر از معامله ابوغبشان». و آن گاه بود که میان قصی و ابوغبشان جنگ درگرفت و قریش و خزاعه هر کدام از یک گروه طرفداری می‌کردند. و در همین باره شاعر گفته است:
أبو غبشان أظلم من قصی وأظلم من بنی‌فهر خزاعه
فلا تَلْحَوا قُصَیّاٍ فی شراه ولوموا شیخکم إذ کان باعه (1)
فاکهی خبری را که زبیر از موصلی نقل کرد، آورده است. در این خبر که فاکهی از زبیر آورده، دو مطلب ذکر شده که در خبر منقول از کتاب زبیر، نیامده بود. این دو نکته عبارتند از:

1- مروج الذهب، ج 2، ص 58.

ص: 119
یکی این که خرید کلید کعبه از ابوغبشان، از سوی قصی، در طائف صورت گرفت و دیگری این که این معامله به ازای یک مشک شراب انجام شد. فاکهی این مطلب را با سند خود از کرامه دختر مقداد بن عمرو کندی، معروف به مقداد اسود، از پدرش نقل کرده است. فاکهی همچنین مطلبی نقل کرده که بر مبنای آن، آمدن رزاح به یاری برادرش قصیّ، بعد از بیرون انداختن خزاعه بوده است؛ حال آن که می‌دانیم قصیّ، پس از آمدن برادرش رزاح، با آنان به جنگ پرداخت.
در خبری که درباره آمدن رزاح به کمک برادر، پس از بیرون راندن خزاعه آمده بود، اخباری از قصی نیز ذکر شده که پیش از آن در جایی نیامده بود. این متن به نقل از کتاب فاکهی، چنین است:
زبیر بن ابوبکر از ابوالحسن اثرم، از ابوعبیده از محمد بن حفص نقل کرده که گفت:
وقتی رزاح به مکه آمد قصی خزاعه را [از مکه] بیرون کرده بود و به یکی از ریش‌سفیدان قریش گفت: در مکه در آن زمان خانه‌ای در حرم وجود نداشت. مردم به آن اطراف می‌آمدند، ولی شب هنگام از آن جا بیرون می‌رفتند و روا نمی‌دانستند که شبانه در آن جا جُنُب شوند. در آن جا خانه‌ای ساخته نشده بود. قصی که از همه اعراب، باهوش‌تر بود، قریشیان را گرد آورد و به ایشان گفت: به نظر من باید همگی شما با هم، صبح‌گاه در اطراف کعبه، گرد هم آیید که به خدا سوگند، عرب در آن صورت، جنگ با شما را روا نخواهند داشت و قادر نخواهند بود شما را از آنجا بیرون کنند و شما همان جا ساکن می‌شوید و برای همیشه بر عرب سروری می‌کنید. گفتند: تو سرور ما هستی و ما از تو پیروی می‌کنیم. سپس صبح‌گاه همه در اطراف کعبه گرد آمدند. وقتی چنین شد، بزرگان کنانه به سراغش آمدند و گفتند: کاری که انجام دادی، بر اعراب گران است. اگر ما نیز کاری به تو نداشته باشیم، عرب‌ها تو را رها نخواهند کرد. گفت: به خدا سوگند از این جا بیرون نمی‌روم. در آن جا باقی ماند و چون زمان حج فرا رسید، به قریش گفت: اینک موسم حج رسیده است و اعراب شنیده‌اند که شما چه کرده‌اید، آنها شمارا ارج خواهند نهاد. کاری را از غذا دادن به دیگران نزد اعراب گرامی‌تر نمی‌دانم. پس هر کس باید
ص: 120
مبلغی بپردازد و چیزی [برای غذا دادن] تقدیم کند. با این کار آذوقه بسیاری جمع شد.
وقتی اولین گروه‌های حجاج رسیدند، بر سر هر کدام از راه‌های اصلی مکه، شترانی سر بریدند. در مکه نیز چنین کردند و محوطه‌ای را به این کار اختصاص دادند تا هر کس از آنجا می‌گذرد، نان و ترید و گوشت بخورد. هر کس می‌آمد سراغ آن محوطه را می‌گرفت و غذا می‌خورد و آب و شیر می‌نوشید و در بازگشت [حاجیان] نیز چنین [سفره‌هایی پهن] می‌کردند. این شعر نیز در این مورد گفته شده است:
أشبعهم زید قصی لحماً ولبناً محضاً و خُبْزاً هشماً
بنی‌عامر بن لؤیّ هیچ گونه همکاری با قریش نداشتند.
زید بنا به گفته زبیر، نام قصی بوده است، زیرا می‌گوید: اسم قصی، زید بود و از این جهت قصیّ نامیده شد که از مکه بیرون شد و مادرش او را با خود از آن جا به جای دیگری برد. زبیر درباره قصیّ اخبار دیگری جز آنچه گفته شد ذکر کرده؛ از جمله در روایتی آورده است: ابوالحسن اثرم به نقل از ابوعبیده گفته است که قصیّ ولایت [کعبه] را بر عهده داشت و به حاجیان شیر و کشمش می‌داد. زبیر می‌گوید: ابوالحسن اثرم، از ابوعبیده، از خالد بن ابوعثمان نقل کرده و می‌گوید: قصی اولین کسی است که پس از نابت بن اسماعیل ترید درست کرد و در مکه غذا و شیر داد. شاعر گوید:
أشبعهم زید قصی لحماً ولبناً محضاً و خُبْزاً هشماً
گفته می‌شود در آن زمان هنوز آنان را هاشم [به معنای خرد کننده و ترید کننده نان] نمی‌نامیدند.
زبیر می‌گوید: عمر بن ابوبکر موصلی، از عبدالحکیم بن سفیان بن ابی‌نمر نقل کرده است که گفت: وقتی نخستین پسر زاده شد، [قصی] او را عبدمناة نامید. آن گاه متوجه شد که هم‌نام با ابومناة بن کنانه است. او را به عبدمناف بن کنانه سپرد. و [فرزند دیگر] از این دو، عبدالدار نامیده شد که وقتی کعبه ویران گردید و [قصی] قصد بنای آن را داشت،
ص: 121
موسم حج فرا رسید و کعبه هنوز ساخته نشده بود، بنا بر این خانه‌ای چوبی در اطراف آن درست کرد و با طناب چوب‌ها را بست تا مردم گرداگرد خانه چوبیِ ساخته شده، به طواف بپردازند. در این هنگام بود که عبدالدار زاده شد و او را به همین مناسبت عبدالدار نامید. و اما زبیر در مورد عبد بن قصیّ که «عبد» نامیده شد و پس از آن نامش را به طور کامل «عبد بن قصیّ» گذاردند، می‌گوید: علاوه بر موصلی، دیگران از قصی نقل کرده‌اند که گفت: دو تن از فرزندانم را که به دنیا آمدند به نام خدایان، عبدمناف و عبدالعُزّی نام گذاردم و سوم را به نام خانه‌ام [دار] که عبدالدار شد (1) و چهارمی را به نام خودم، یعنی «عبد» نامیدم، لذا به عبد بن قصیّ «عبد قصیّ بن قصیّ» می‌گفتند.
زبیر به نقل از محمد بن حسن می‌گوید: از این جهت عبدمناف را بدین نام نامیدند که مادرش، بتی به نام عبدمناف را به خدمتش درآورد و گفته می‌شود که پدرش آن بت را به خدمتش درآورد. زبیر می‌گوید: قصیّ به پسران بزرگش گفته بود: هر کس نابکاری را گرامی دارد، در نابکاری‌اش شریک شده و هر کس زشت‌کاری را تحسین کند، در زشتی وی شریک گشته و هر کس را که بزرگیِ بزرگان به صلاح نیاورد، بگذارید خوار بماند.
زبیر در روایتی که سند آن به خودش می‌رسد از محمد بن جبیر بن مُطْعَم آورده که قصیّ بن کلاب، افراد غیر مکّی که وارد مکه می‌شدند، عُشر (یک دهم) می‌گرفت. زبیر می‌گوید: ابراهیم بن منذر از واقدی نقل کرده که قصیّ در مکه وفات یافت و در حجون به خاک سپرده شد. از آن پس بود که [مردگان] مردم را در حجون به خاک می‌سپردند.
فاکهی خبری را یادآور شده که بر اساس آن، قصیّ بن کلاب بود که حجرالاسود را

1- عبدالدار نخستین فرزند و بزرگترین پسر قصیّ بود. قصی و حبی دختر حلیل، هر دو عبدالدار رادوست می‌داشتند و به دلیل برتری عبدمناف- که از وی کوچک‌تر بود- دلشان به حال وی می‌سوخت. حبّی به قصیّ گفت: به خدا سوگند راضی نمی‌شوم [از تو] مگر آن که چیزی به عبدالدار اختصاص دهی که هم‌تراز برادرش گردد. قصیّ گفت: «به خدا سوگند چنین خواهم کرد و به اوج افتخارش خواهم رساند و کاری خواهم کرد که هیچ‌کس از قریش یا غیر قریش جز به اجازه او وارد کعبه نشود و هیچ کاری نیز جز با صلاح‌دید وی انجام نگردد.

ص: 122
پس از دفن کردن آن به وسیله جرهمی‌ها، به مردم نشان داد، وی می‌گوید: عبداللَّه بن ابوسلمه، از عبداللَّه بن یزید، از ابن‌لهیعه، از محمد بن عبدالرحمن ابوالأسود نقل کرده که یعقوب بن عبداللَّه بن وهب به نقل از پدرش باز گفته که ام‌سلمه همسر پیامبر صلی الله علیه و آله- که مادربزرگ راوی بوده- گفته است: قصیّ بن کلاب که به مکه آمد [درختان] بیشه‌زاری را که وجود داشت قطع کرد و برای خود خانه‌ای ساخت و با حبّی دختر حلیل خزاعی، ازدواج کرد که برایش عبدالدار و عبدمناف وعبدالعُزّی بن قصیّ را آورد. سپس گفت:
قصیّ به همسرش گفت: به مادرت بگو که حجرالاسود را به فرزندانش نشان دهد، چرا که آنها [در آینده] والیان کعبه خواهند شد. او نیز به مادرش گفت: مادر! حجرالاسود را به من نشان بده که آنها [پسران من] فرزندان تو هستند. او آن قدر اصرار کرد تا سرانجام [مادرش] گفت: بسیار خوب، این کار را می‌کنم [حجرالأسود را نشان می‌دهم.]، آنها وقتی از مکه خارج شدند و به یمن رفتند، حجرالأسود را به سرقت بردند و تا یک منزل همراه خود بردند، ولی [از آن پس] شتری که حجرالأسود را حمل می‌کرد زانو زد و حرکتی نکرد. او را زدند، برخاست، ولی دوباره زانو زد و نشست. [دوباره] او را زدند و برای بار سوم به حرکت در آمدند [و باز هم زانو زد]. با خود گفتند: فقط به خاطر حجرالأسود است که شتر از رفتن باز می‌ماند. بنا بر این حجرالأسود را در همان جا پایین مکه زیر خاک پنهان کردند. من جایی را که شتر زانو زد، می‌شناسم. آنها پس از شنیدن این خبر، با [ابزار] آهنین بیرون شدند و مادرشان را نیز با خود همراه کردند. او محلی را که شتر برای نخستین بار زانو زد به ایشان نشان داد، ولی [پس از کند و کاو] چیزی نیافتند.
پس از آن جای بعدی را نشان داد، آن جا نیز چیزی نبود و سپس به جای سوم رسید و گفت: این جا را حفر کنید، بازهم ناکام ماندند. و سرانجام یک بار دیگر زمین را حفر کردند و حجرالأسود را یافتند. قصیّ آن را آورد و در جای خود به زمین گذاشت.
حجرالأسود روی زمین بود و [مردم] در همان حالت بر آن دست می‌مالیدند و تبرک می‌جستند تا این که قریش، کعبه را بنا کردند.
در ادامه، فاکهی با سند خود از ام‌سلمه روایت کرده که گفت: نخستین محل
ص: 123
زانوزدن شتر، در «جزّارین» بود. پس از آن جای دوم را در «سوق‌البقر» به آنان نشان داد. این خبر را محمد بن عایذ در مغازی» خود نقل کرده، ولی جای تأمل دارد، زیرا در آن خبر آمده است که حجرالأسود تا زمان قصی همچنان زیر خاک مدفون بود که ما نیز در اخبار مربوط به حجرالأسود این مطلب را روشن ساختیم و دیگر نیازی به تکرار نیست. قصیّ آن چنان که قطب حلبی یادآور شده، نخستین کسی است که وقوف مردم [حجاج] در مزدلفه را مطرح ساخت. سخن وی چنین القا می‌کند که ابومحمد عبداللَّه بن محمد علاطی، صاحب «الاشتمال» آن را از ابوعبیده نقل کرده است؛ و در «العقد الفرید» ابن عبد ربّه آمده است که قصیّ بن کلاب بن قُزَح، (1) وقوف در مزدلفه را وضع کرد. واللَّه اعلم.

1- در این باره در جزء اول این کتاب سخن رفت. قزح همان جایی است که مستحب است حجاج در صبح‌روز قربانی در آنجا توقف کرد و همان مکان، معروف به مزدلفه است که آن را مشعرالحرام نیز می‌نامند.

ص: 124
باب سی و سوم: خاندان قصیّ بن کلاب و تولیت و پرده‌داری آنان در کعبه‌

ولایت فرزندان قصی‌

ابن‌اسحاق گوید: چون قصی به سن پیری رسید،- عبدالدار پسر بزرگش بود و عبدمناف نیز در زمان پدر، بزرگی و ارج یافته و شهرت و افتخارش به همه جا رسیده بود و عبدالعزی و عبدقصیّ را نیز داشت قصی به عبدالدار گفت: فرزندم، به خدا سوگند که تو را به قوم و قبیله‌ات ملحق می‌کنم، هر چند بر تو بزرگی یافته باشند و کاری می‌کنم که وقتی کسی از آنها بخواهد وارد کعبه شود، تو باید در کعبه را برایش باز کنی و هیچ قریشی جز با اختیار تو، جنگ یا صلحی انجام ندهد و در مکه هیچ کس جز از سقاداری تو، آبی ننوشد و حاجیان غیر از غذای تو، چیزی نخورند و هیچ قریشی جز در خانه تو، تصمیم مهمی اتخاذ نکند. و نیز قصیّ در پی آن، اختیار دارالندوه [محل شور و اجتماع] را که قریشی‌ها جز در آن هیچ تصمیمی اتخاذ نمی‌کنند، به او داد و همچنین پرده‌داری، پرچم‌داری، سقاداری و پذیرایی را نیز به او سپرد. (1) پذیرایی [رفادة] در واقع، هزینه‌ای بود که قریش در هر موسم [حج] از اموال خود در اختیار قصیّ بن کلاب می‌گذاشتند تا او برای حجاج غذا تهیه کند و همه کسانی که نیاز داشتند از آن می‌خوردند. قصی این کار را برعهده قریشی‌ها گذاشت و به ایشان گفت:


1- روایت شده که سقاداری و پذیرایی و رهبری تا زمان مرگ، در اختیار عبدمناف بن قصیّ بود و پس از آن هاشم بن عبدمناف، کار سقاداری و پذیرایی را برعهده داشت و قرعه رهبری به نام عبدشمس افتاد.

ص: 125
ای قریشی‌ها! شما همسایگان خدا و اهل‌بیت و اهل حرم هستید و حاجیان، مهمانان و زائران خانه خدا هستند و از هر کس به مهمان‌نوازی و احترام سزاوارترند، پس برای ایشان در موسم حج، تا زمانی که به دیار خود بازگردند، خوراک و آشامیدنی مهیا کنید.
آنها نیز چنین کردند و هر سال قسمتی از اموال خود را برای این کار در اختیار وی قرار می‌دادند تا در ایام منا، به مصرف غذای حاجیان برساند. این کار در جاهلیت صورت می‌گرفت و تا ظهور اسلام ادامه داشت. در اسلام نیز این کار تا به امروز ادامه داشته و این همان سفره‌ای است که هر سال سلطان در منا برای حجاج می‌گستراند تا این که مراسم حج به پایان رسد. ابن‌اسحاق می‌گوید در رابطه با کارهای قصیّ بن کلاب و اختیاراتی که او به عبدالدار تفویض کرد، ابواسحاق بن یسار، از حسن بن محمد بن علی بن ابیطالب علیه السلام برایم نقل کرد و گفت: از او شنیدم که این مطلب را به مردی از خاندان عبدالدار به نام نُبیة بن وهب بن عامر بن عکرمة بن عامر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار می‌گفت. حسن گفت: قصی هر اختیار و مقامی که در میان قوم خود داشت، به او واگذار کرد و هرگز با کارهای او مخالفتی نکرد.
ابن‌اسحاق می‌گوید: پس از آن، قصیّ بن کلاب وفات یافت و فرزندانش عهده‌دار کارها شدند و مکه پس از آن که قصیّ بخش‌هایی را میان نزدیکان خود تقسیم کرده بود، به قسمت‌های دیگری تقسیم شد. و هر قسمت را به دیگران، از جمله اقوام و یا هم‌پیمانان خود می‌دادند و یا می‌فروختند. و قریش هم به همین ترتیب، در کنار آنها [در مکه] اقامت کردند و هیچ گونه اختلاف و نزاعی میان آنها وجود نداشت. علاوه بر این، خاندان عبدمناف بن قصیّ و خاندان عبدشمس و هاشم و مطّلب و نوفل، در مورد اختیاراتی که قصیّ به عبدالدار واگذار کرده بود- پرده‌داری، پرچم‌داری، سقّایی و پذیرایی- به مشورت و تبادل نظر پرداختند و سرانجام به این نتیجه رسیدند که خود به دلیل افتخارات و فضایل بیشتری که میان قومشان داشتند، به این امور سزاوارترند و چنین شد که قریش متفرق شدند. گروهی از خاندان عبدمناف در این مورد که آنها از خاندان عبدالدار سزاوارترند با ایشان هم‌عقیده بودند و گروهی دیگر در کنار خاندان عبدالدار، معتقد
ص: 126
بودند که نباید آنچه را قصیّ به ایشان واگذار کرده، بازگرفت. در این زمان، بزرگ خاندان عبدمناف، عبدشمس بن عبدمناف بود، زیرا از همه مسن‌تر بود و بزرگ خاندان عبدالدار نیز عامر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار بود. خاندان اسد بن عزی بن قصیّ و خاندان زهرة بن کلاب و خاندان تیم بن مرة بن کعب و خاندان حرث بن فهر بن مالک بن نَضر در کنار خاندان عبدمناف بودند و خاندان مخزوم بن یقظة بن مُرّه و خاندان سهم بن عمرو بن هصیص بن کعب و خاندان جمع بن عمرو بن هصیص و خاندان عدی بن کعب، همراه خاندان عبدالدار بودند و عامر بن لؤیّ و محارب بن فهر بی طرف بودند. هر دو طرف جداگانه با یکدیگر پیمان بستند و سوگند خوردند که تا پای جان و تا آخرین نفس، یار و یاور هم باشند و در مقابل دیگری مسامحه نکنند. خاندان عبدمناف خمره‌ای پر از عطر بیرون آوردند که گفته می‌شود یکی از زنان خاندان عبدمناف آن را آورد. خمره را بر هم‌پیمانان خود در مسجدالحرام در کنار کعبه نهادند و همگان دستان خود را در آن فرو کردند و هم‌پیمان و هم قسم شدند و پس از آن، برای تأکید بر پیمانی که بسته بودند، کعبه را لمس کردند و بر آن دست کشیدند و از این رو آنان را «مطیبین» نام نهادند. خاندان عبدالدار نیز به اتفاق هم‌پیمانان، در کنار کعبه پیمان بستند و قرار گذاشتند که تا آخر با هم باشند و یکدیگر را یاری کنند. آنان را «احلاف» نامیدند. پس از آن قبایل دو به دو با یکدیگر مذاکره کردند. خاندان عبدمناف با خاندان سهم، خاندان اسد با خاندان عبدالدار، خاندان زهره با خاندان جمح، خاندان تیم [یا تمیم] با خاندان مخزوم؛ و خاندان حرث بن فهر با خاندان عدیّ بن کعب رو بروی هم قرار گرفتند تا مشکلات خود را حل و فصل کنند.
در حالی که مردم در این بحث‌ها و مشاجرات بودند و زمینه برای جنگ مهیا می‌شد، به آشتی و مصالحه فراخوانده شدند، به این ترتیب که سقاداری و پذیرایی به خاندان عبدمناف واگذار شود و پرده‌داری و پرچم‌داری و «مشورت‌خانه» در اختیار خاندان عبدالدار قرار گیرد. هر دو طرف به این امر راضی شدند و از جنگ، فاصله گرفتند و تا ظهور اسلام، هر گروه با هم‌پیمانان خود بر عهد و پیمانی که بسته بودند، باقی ماندند.
ص: 127
پس از اسلام رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: هر پیمانی که در جاهلیت بسته شده باشد، اسلام آن را تحکیم می‌بخشد. (1) پس از آن ابن‌اسحاق می‌گوید: [از آن زمان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله] سقاداری و کار پذیرایی [از حجاج] را به هاشم بن عبدمناف واگذار کرد، چرا که عبدشمس همواره در سفر بود و کمتر در مکه اقامت داشت و زود خشمگین می‌شد، حال آن که هاشم آسان‌گیر و خوش‌رو بود و آن گونه که می‌گویند، وقتی موسم حج فرا می‌رسید به میان قریش می‌رفت و می‌گفت: ای مردم، شما همسایگان خدا و اهل‌بیت او هستید و قرار است در این موسم، زائران خانه خدا و حجاج به این جا بیایند، آنها میهمانان خداهستند و از هر میهمانی گرامی‌ترند، بنا بر این هر کس به هر مقدار که می‌تواند، مشارکت کند تا برای پذیرایی از حجاج، غذا تهیه شود. به خدا سوگند اگر خود، توان این کار را داشتم هرگز به شما روی نمی‌آوردم. مردم نیز هر یک به اندازه توان خود- از اموال خویش مبلغی برای این کار می‌دادند و برای حاجیان غذا تهیه می‌کردند و حاجیان تا زمانی که به دیار خود باز می‌گشتند، پذیرایی می‌شدند. می‌گویند هاشم نخستین کسی است که دو سفر را برای قریش متداول کرد و به صورت سنت درآورد؛ سفر زمستانی و سفر تابستانی. او نخستین کسی است که در مکه خوراک ترید به مردم داد و نام او عمرو بود و از این رو هاشم نامیده شد که نان را برای خویشان خود در مکه ترید می‌کرد [از ریشه هشم]. شاعری از قریش، یا یکی از شاعران عرب در این باره می‌گوید:
عمرو الذی هشم الترید لقومه قوم بمکة مسنّتین عجاف
سنّت إلیه الرحتان کلاهما سفر الشتاء ورحلة الأصیاف (2)
ابن‌هشام می‌گوید: فردی از اهالی حجاز که با شعر آشنا بود، این مصرع را برایم خوانده بوده: قوم بمکّة مسنتین عجاف.

1- سیره ابن‌هشام، ج 1، صص 4- 152.
2- در سیره ابن‌هشام به جای «الاصیاف»، «الایلاف» آمده است.

ص: 128
همچنین ابن‌هشام به نقل از ابن‌اسحاق آورده است: هاشم بن عبدمناف در غزّه از سرزمین شام- که برای تجارت به آن جا رفته بود- وفات یافت و پس از وی مطلب بن عبدمناف، کار سقاداری و پذیرایی را برعهده گرفت. او از عبدشمس و هاشم کوچک‌تر و در میان قوم خود صاحب فضل و شرف و افتخار بود و قریش به دلیل بزرگواری و فضلی که داشت، او را «الفیض» می‌نامیدند. (1) سپس ابن‌اسحاق می‌گوید: پس از آن مطلب در ردمان (2) از سرزمین یمن، وفات یافت. مردی از عرب در سوگ او گفته است:
قد ظمئ الحجیج بعبد المطّلب بعد الجفان والشراب المنتضب
لیت قریشاً بعده علی نصب
مطّرد (3) بن کعب خزاعی نیز در سوگ مطّلب و خاندان عبدمناف- به هنگام شنیدن خبر وفات نوفل بن عبدمناف که آخرین مرده ایشان بود- ابیاتی سروده است. (4)

1- سیره ابن‌هشام، ج 5، صص 158- 157.
2- ردمان جایی است که به گفته یاقوت در یمن قرار دارد. یاقوت در این باره چیزی اضافه نکرده است، گرچه ابیاتی را نقل کرده که نشان می‌دهد مرگ مطّلب بن عبدمناف در آن جا اتفاق افتاده است معجم البلدان، ج 3، ص 40.
3- در معجم البلدان یاقوت «مطرود» آمده است و در سیره نیز یک بار مطرود آمده و در ادامه نیز به همین‌صورت بدان اشاره شده است.
4- یاقوت حموی این ابیات را آورده است:
خلصهم عبدمناف فهم من لوم مَنْ لام بمنجاة
قبر بِرَدمان، وقبر بسل مان و قبر عند غزات
ومیت مات قریباً من ال حجون من شرق النبیّات
سپس می‌گوید: کسی که در «ردمان» دفن می‌باشد، مطّلب بن عبدمناف است و آن کس که در «سلمان» آرمیده است، نوفل بن عبدمناف می‌باشد و قبری که در غزّه است، متعلق به هاشم بن عبدمناف است و آن یک که نزدیک حجون است از آن عبدشمس بن عبدمناف می‌باشد معجم البلدان، ج 3، ص 40. ابیات یاد شده در هر دو نسخه خطی شفاءالغرام حذف شده و ما آنها را از یاقوت نقل کرده‌ایم (سیره ابن‌هشام، ج 1، ص 162).

ص: 129
سپس ابن‌اسحاق در ادامه می‌گوید: اولین کسی که از خاندان عبدمناف وفات یافت، هاشم بود که در «غزّه» در سرزمین شام فوت کرد و پس از او عبدشمس در مکه و بعد از وی مطّلب در «ردمان» در سرزمین یمن و آن گاه نوفل در «سلمان» در عراق وفات یافتند. آورده‌اند که شخصی به مطرود گفت: سخنان نیکویی گفته‌ای و می‌توانستی از این بهتر نیز بگویی. گفت: مدتی به من فرصت دهید. چند روزی تأمل کرد، سپس گفت:
عصیت ربّی باختیار أم بحکم الإله فینا
فبسط الیدین إلی القفا خیر فخر السابقینا
و ابیاتی که قبل از آن گفته بود، از این قرار است:
یا عینی جودی أو اذری الدمع وانهمری وابکی علی السر من کعب المغیرات
وابکلی عل کلّ فیاض أخی ثقة ضخم الدسیعة وهاب الجزیلات
سبط الیدین لانکس ولا وکل ماض العزیمة متلاف الکرامات
ثم أندبی للفیض والفیاض مطلبا واستحرصی بعد فیضات بحمسات
أمسی بردمان عنا الیوم مغتربا یالهف نفسی علیه بین أموات
وهاشم فی ضریح وسط بلقعة تسفی الریاح علیه بین غزات
ونوفل کان دون القوم خالصتی أمسی بسلمان فی رمس بموماة
لم ألق مثلهم عجما ولا عرباً إذا استقلّت بهم أدم المطیّات
أمست دیارهم منهم معطلة وقد یکونون نوراً فی الملمّات
سپس گفت:
یا عین وابکی ابا الشعث الشجیات تبکیه حسرا مثل البلیّات
تبکین أکرم من یمشی علی قدم بعولته بدموع بعد عبرات
و دیگر این که:
ص: 130
تبکین عمرو العلا إذحان مصرعه سمح السجیة بسّام الغشیات
و نیز:
ما فی القدوم لهم عدل ولا خطر ولا لمن ترکوا شروی بقیعات
واز جمله این که:
أما البیوت التی حلوا مساکنها فأصبحت منهم وحشاً خلیات
أقول ولاعین لا ترق مدامعها لا یبعداللَّه أصحاب الرزیات
سپس ابن‌اسحاق می‌گوید: پس از آن عبدالمطلب بن هاشم بعد از عمویش مطّلب، عهده‌دار سمت سقایی و پذیرایی شد و این کار را برای مردم انجام داد و همه آنچه پدران وی برای قوم خود انجام می‌دادند، او نیز انجام داد و در میان قوم خود به جایگاهی رسید که هیچ کس تا آن زمان نرسیده بود ودارای محبوبیت و اهمیت بسیاری شد. (1) فاکهی نیز اخباری را از خاندان قصیّ بن کلاب و خاندان عبدمناف بن قصیّ و خاندان عبدالدار بن قصیّ نقل کرده و مطالبی افزون بر آنچه گفته شد، در آنها آورده است عبدالملک بن محمد، از زیاد بن عبداللَّه، از ابن‌اسحاق چنین آورده است: پس از آن، خاندان عبدمناف و عبدشمس و هاشم و مطّلب با یکدیگر اختلاف نظر پیدا کردند و همچنین خاندان عبدمناف به اتفاق تصمیم گرفتند پرده‌داری، سقایی و پذیرایی را که در اختیار خاندان عبدالدار بن قصیّ بود، از ایشان باز ستانند. بدین ترتیب، قریش پراکنده شدند؛ گروهی با خاندان عبدمناف هم‌عقیده بودند و ایشان را نسبت به خاندان عبدالدار در این موارد، سزاوارتر می‌دیدند و گروهی نیز از خاندان عبدالدار طرفداری می‌کردند و صلاح نمی‌دیدند آن چه قصی به آنها (خاندان عبدالدار) واگذار کرده، از ایشان گرفته شود.
وی در بیان ادامه مطلب می‌گوید: آن گاه عاتکه دختر عبدالمطلب، [مشک]

1- سیره ابن‌هشام، ج 1، ص 165.

ص: 131
عطری آورد و در برابر هم‌پیمانان قرار داد و همه دستان خود را بدان خوشبو کردند و هم‌پیمان شدند و سپس دست‌ها را به کعبه مالیدند و آن معاهده «حلفُ المُطیّبین» [پیمان عطرآگینان] نام گرفت. بنا بر این خبر، عاتکه دختر عبدالمطلب بود که عطر را آورد، از نظر تاریخی در زمانی بعد از زمان عموی پدرش عبدشمس- که در این مسأله عهده‌دار خاندان عبدمناف بود- می‌زیست و نیز در این که عامر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار در زمان این پیمان عهده‌دار امور خاندان عبدالدار بوده جای تأمل است، زیرا عامر بن هاشم نیز بعد از زمان عبدشمس بوده است.
فاکهی به نقل از زبیر بن ابوبکر، از محمد بن فضاله، از عبداللَّه بن زیاد بن سمعان، از ابن‌شهاب آورده است: سمت سقایی در اختیار خاندان مطّلب بود و ریاست نیز در خاندان عبدمناف قرار داشت. کار پذیرایی نیز در اختیار خاندان اسد بن عبدالعزّی و پرچم و پرده‌داری نیز در دست خاندان عبدالدار بود. ایشان به نزد [خاندان] سهم آمدند و با آنان هم‌پیمان شدند و به ایشان گفتند: ما را در برابر خاندان عبدمناف، یاری کنید.
وقتی بیضاء (دختر عبدالمطلب) که به او امّ‌حکیم می‌گفتند چنین دید، کاسه‌ای پر از عطر آورد و بر دامن گذارد و گفت: هر کس با این عطر خود را خوشبو کند از ماست. بنا بر این خاندان‌های عبدمناف، أسد، زهره، تیم و حارث بن فهر چنین کردند و به همین جهت آنها را «المطیّبین» نامیدند. وقتی خاندان سهم، این را شنیدند بچه شتری را کشتند و گفتند: هر کس دست خود را به خون این شتر آغشته کند و آن را بلیسد، با ماست.
خاندان‌های سهم، عبدالدار، جمح، عدیّ و مخزوم چنین کردند و بدین ترتیب قائله‌ای برپا شد و آنان با هم درگیر شدند. پس از آن عقب نشستند و با خود گفتند: به خدا سوگند اگر ما با هم نبرد کنیم، همه عرب درگیر می‌شوند. بنا بر این همه، وضع موجود را پذیرفتند. آنان را «مطیّبین» و اینان را «احلاف» نامیدند. ابوطلحه عبدالعزّی بن عثمان بن عبدالدار در این باره سروده است:
أتانی أنَّ عمرو بن هصیص أقام وأنّنی لهم حلیف
و انّهم إذا حدثوا لأمر فلا نَکِل أکون ولا ضعیف
بنا بر این خبر، ام‌حکیم البیضاء دختر عبدالمطلب (1) بود که ظرفی از عطر را آورد. و این خبر نیز مانند خبر قبلی، جای تأمل دارد.
در این خبر چنین آمده که بزرگ خاندان عبدالدار به هنگام منازعه ایشان با خاندان عبدمناف، ابوطلحه عبدالعزّی بن عثمان بن عبدالدار بوده است که این مطلب در خبری که خواهد آمد نیز تأیید می‌گردد. فاکهی می‌گوید: حسن بن حسین ازدی، از محمد بن حبیب از کلبی نقل کرده که گفت: وقتی خاندان عبدمناف، عظمت و بزرگی بیشتری یافتند، درصدد برآمدند ولایت برکعبه را از خاندان عبدالدار بستانند، بنا بر این، کسی را نزد ابوطلحه، عبداللَّه بن عبدالعزّی بن عثمان بن عبدالدار فرستادند و به او گفتند کلیدهای کعبه را برایمان بفرست. تماضر دختر زهره مادر بنی‌سهم و هند دختر عبدالدار بن قصی مادر عدیّ بن سعد نیز از بنی‌عبدمناف به حساب می‌آمدند؛ و دنباله مطلب، همان حدیث ابن شهاب است، جز این که می‌گوید: وقتی آنها دستان خود را آغشته کردند گفتند: به خدا سوگند هیچ یک دیگری را تنها نمی‌گذاریم و نعلین خود را در کنار کعبه با هم آمیختند و آنان را «احلاف» نامیدند، زیرا نعلین‌های ایشان با هم مخلوط شده و در کعبه، هم‌پیمان شده بودند. سپس می‌گوید: ابوطلحه عبدالعزّی بن عثمان بن عبدالدار شعری گفت که همان دو بیتی است که در حدیث ابن‌شهاب آمده است. پس از آن شعر را ادامه داد و گفت:
بنو سهم نحن نکفیهم إن قاتلوا قتلنا
وإن رفدوا رفدنا وإن فعلوا فعلنا
بنا بر این در خبر فوق تصریح شده که بزرگ خاندان عبدالدار، ابوطلحه بوده است که البته با خبری که فاکهی از ابن‌اسحاق نقل کرده و در آن بزرگ خاندان عبدالدار را نواده عامر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار برشمرده است، تعارض دارد.

1- پیش از این گفته شد که او عاتکه بوده است؛ علاوه بر این قصی پرده‌داری و دارالندوه [مشورت خانه] وپرچم را به عبدالدار و سقاداری و پذیرایی و رهبری را به عبدمناف واگذار کرد.

ص: 132
ص: 133
فاکهی به نقل از عبداللَّه بن ابوسلمه، از ابراهیم بن منذر از عمر بن ابوبکر مصلی از خاندان عدیّ بن کعب از ضحاک بن عثمان حرامی از ابن‌عروة بن زبیر از پدرش از عروه از ابن‌حکیم بن حرام می‌گوید: وقتی عبدالدار به بستر مرگ افتاد کارهای دارالندوه، پرچم و پذیرایی را به فرزندش عثمان بن عبدالدار واگذار کرد. امیة بن عبدشمس به عثمان بن عبدالدار گفت: باید یکی از این سه [مقام] را با رضایت کامل به من واگذار کنی، ولی او زیر بار نرفت و به وی گفت: بنا بر این تو را به حال خود نخواهم گذاشت.
عثمان بن عبدالدار قریش را آماده نبرد کرد خاندان‌های مخزوم، جمح، سهم و عدیّ نیز به او گفتند که همراهت هستیم و تو سزاوار این مقام‌ها هستی و با تو هم‌پیمان می‌شویم. او نیز پذیرفت و آنها هم‌پیمان شدند و مقام‌های یاد شده [مشورت خانه، پرچم و پذیرایی] را به وی سپردند.
در این خبر تصریح شده که بزرگ خاندان عبدالدار در آن زمان، عثمان بن عبدالدار و بزرگ خاندان عبدمناف در همان هنگام، امیة بن عبدشمس بن عبدمناف بوده است. فاکهی می‌گوید: عبداللَّه بن ابی‌سلمة از عبداللَّه بن یزید از ابی‌لهیعة از محمد بن عبدالرحمن بن الأسود نقل کرده که گفت: وقتی عبد بن قصی- که پرچم در اختیارش بود- وفات یافت، عبدالدار آن را تحویل گرفت، زیرا از همه برادران بزرگ‌تر بود. برادرانش بر او رشک بردند و خاندان مخزوم و عدی با او به مخالفت برخاستند. این خبر حاکی از آن است که نزاع و درگیری، میان عبدالدار و برادرانش رخ داده، اما از خبر قبلی چنین مطلبی به دست نمی‌آمد. از مجموعه این اخبار در مورد بزرگ خاندان عبدالدار به هنگام منازعه خاندان عبدمناف با ایشان، سه قول مطرح می‌شود:
نخست آن که بزرگ خاندان، عامر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار بن قصیّ بوده است و دوم آن که او (بزرگ خاندان) ابوطلحة بن عبدالعزیّ بن عبدالدار بن قصیّ بوده است.
و سرانجام گفته سوم آن است که او عثمان بن عبدالدار بوده است.
و در مورد بزرگ خاندان عبدمناف به هنگام درگیری ایشان با خاندان عبدالدار نیز
ص: 134
دو قول وجود دارد:
نخست آن که او عبدشمس بن عبدمناف بوده است.
و دیگری آن که او امیة بن عبدشمس بوده است.
و در مورد کسی که ظرف عطر [یا مشک] را برای قوم خود و هم‌پیمانان ایشان درآورد نیز دو قول وجود دارد:
یکی آن که او عاتکه، دختر عبدالمطلب بوده است.
و دیگری آن که او امّ‌حکیم البیضاء، دختر عبدالمطّلب بوده است.
فاکهی به نقل از عبدالملک بن محمد از زیاد بن عبداللَّه از ابن‌اسحاق، می‌گوید:
پس از آن که بزرگان خاندان عبدمناف وفات یافتند عبدشمس بن عبدمناف اختیاراتی را که عبدمناف در اختیار داشت، برعهده گرفت و از آنجا که او بزرگترین فرزندش بود، بزرگی خاندان عبدمناف را نیز برعهده گرفت. وقتی قریش در مکه پراکنده شدند، آب برای ایشان، کم شد و برای تهیه مایحتاج خود در تنگنا قرار گرفتند.
بر مبنای این خبر، عبدشمس بن عبدمناف، قسمتی از [اختیارات و مقام‌های] قصی را برعهده گرفت، حال آن که در آنچه از ابن‌اسحاق در سیره نقل شده، خبری راجع به در اختیار گرفتن بخشی از آن مناصب به وسیله وی نبود، چه بسا سخن درست آن است که هاشم بن عبدمناف را به جای خود قرار داد؛ در کتاب فاکهی نام هاشم به عبدشمس تغییر پیدا کرده و در این صورت، این سخن با آنچه فاکهی از ابن‌اسحاق- که ما از سیره آن را نقل کردیم یکسان است.
فاکهی می‌گوید: زبیر بن ابوبکر از عمر بن ابوبکر موصلی از زکریا بن عیسی از ابن‌شهاب نقل کرده که در آن زمان، دو پیمان بسته بودند در مورد اولین پیمان قریش، باید گفت که خاندان کلاب با قبایل بنی‌کعب بن لؤی درآمیختند؛ این کار باعث شد که خاندان‌های مخزوم، عدی، سهم و جم که با هم پیمان بسته بودند، در مقابل آنان متحد شوند. هم‌پیمانی آنها از طریق آغشتن دست خود در ظرفی بود و به همین دلیل آنان را مطیبین نامیدند. هم‌پیمانان مخالف ایشان نیز «احلاف» نامیده شدند، زیرا اساس
ص: 135
هم‌پیمانی آنها، مخالفت و ایستادن در برابر آن ائتلاف بود. اینان ظرفی از خون فراهم آوردند و برای بستن پیمان، دستان خود را در آن فرو بردند. (1) زبیر بن ابوبکر در حدیث خود می‌افزاید: «احلاف» برای هر قبیله، قبیله‌ای را در نظر گرفتند و ولایت خاندان عبدالدار بر کعبه، پرچم و شوری را نپذیرفتند و مقام و موقعیت ایشان را به رسمیت نشناختند و گفتند: چرا باید این گروه اندک بر ما حکمرانی و ولایت داشته باشند؟ (2) ما باید این مقام‌ها را از ایشان باز ستانیم. پس به سراغ کلید کعبه رفتند و آن را از عثمان بن عبدالدار و فرزندانش باز گرفتند، از آن به بعد فرزندان عبدالدار به «احلاف» اضافه شدند و با ایشان هم‌پیمان گردیدند و پیمان میان خود را محکم کردند و هر قبیله، قبیله‌ای را برای خود در نظر گرفت و خاندان سهم با خاندان عبدمناف رو در رو شدند.
در این خبر چنین آمده که پیمانی که به نام پیمان مطیّبین نام گرفته قبل از درگیری و منازعه خاندان عبدمناف با خاندان عبدالدار و در حالی که [کلید کعبه] در اختیار عبدالدار بوده، منعقد شده است.
فاکهی می‌گوید: عبداللَّه بن ابوسلمه از عبدالجبار بن سعید مساحقی از محمد بن فضاله ثمری از محمد بن اسحاق، از عمر بن نافع از پدرش از ابن‌عمر چنین نقل کرده است: کار پذیرایی از حجاج برعهده عبدالعزّی بن قصیّ و پرده‌داری و پرچم و دارالندوه به عهده عبدالدار بن قصی بود. فرزندان عبدمناف بن قصی نیز پنج تن بودند: عمر، هاشم، عبدشمس و مطلّب و نوفل. این خبر حکایت از آن دارد که عبدالعزی بن قصی پذیرایی را به عهده گرفت، حال آن که در سیره ابن‌اسحاق مطلبی متفاوت با این آمده است.

1- الروض الانف، ج 1، ص 153.
2- فرزندان عثمان بن عبدالدار به تنهایی جدا از بقیه فرزندان عبدالدار، عهده دار پرده‌داری کعبه بودند. پس از آن عبدالعزّی بن عثمان بن عبدالدار و بعد از او ابوطلحه عبداللَّه بن عبدالعزّی بن عثمان بن عبدالدار و سپس تا زمان فتح مکه، پسرش عهده‌دار پرده‌داری کعبه شد.

ص: 136
فاکهی می‌گوید: عبدالملک بن محمد از زیاد بن عبداللَّه از ابن‌اسحاق چنین نقل کرده است: وقتی قصی وفات یافت، عبدمناف عهده‌دار امور قریش و جانشین او در ولایت بر آنان شد و در مکه بخش‌هایی را علاوه بر آنچه قصی به خویشان خود واگذار کرده بود، میان قریش و دیگران تقسیم کرد. عبدمناف کسی است که پیمان «أحابیش» را منعقد کرد. پیمان احابیش [قبایل] عضل، قارة، دوس، رعل جماعت سفیان بن عوف و حلیس بن زید و خالد بن عبید بن ابی‌فایض بن خالد را در بر می‌گرفت. این خبر حکایت از آن دارد که عبدمناف بن قصی وارث مقام و موقعیت پدر شد، ولی آنچه از ابن اسحاق [از سیره او] نقل کردیم، با این گفته مغایرت دارد.
فاکهی می‌گوید: عبداللَّه بن ابوسلمه از عبداللَّه بن زید از ابن‌لهیعه از محمد بن عبدالرحمن ابوالأسود نقل کرده که گفت: وقتی عبد بن قصی که پرچم در اختیار او بود، وفات یافت، پرچم را عبدالدار گرفت، زیرا بزرگ‌ترین برادر وی بود. برادرانش بر وی رشک بردند و او نیز با خاندان مخزوم و عدیّ [علیه آنان]، هم‌پیمان شد. پس از آن که عبدمناف، وفات یافت منصب سقایی به هاشم رسید، زیرا او فرزند ارشد بود و پس از آن که أسد وفات یافت کار شوری [دار الندوه] به مطّلب رسید، زیرا فرزند بزرگ‌تر بود و این مقام‌ها همچنان در اختیار آنان بود تا این که زمعة بن اسود آن را به معاویه فروخت و هم از این روست که شاعر گفته است:
وبعتم مجدکم وسناکم ولم تبقوا بمکة داراً
این خبر حکایت از آن دارد که عبد بن قصی عهده‌دار شوری و عبدمناف بن قصی عهده‌دار سمت سقایی بوده است که با آنچه از ابن‌اسحاق از سیره نقل کردیم، هماهنگی ندارد.
فاکهی می‌گوید: عبداللَّه بن ابوسلمه از عبداللَّه بن یزید از ابن لهیعه از محمد بن عبدالرحمن بن اسود نقل کرده که یعقوب بن عبداللَّه بن وهب، به نقل از پدرش از ام‌سلمه همسر پیامبر صلی الله علیه و آله که مادربزرگ او نیز بوده است، گفته است: آن گاه که قصیّ بن کلاب به
ص: 137
مکه بیشه‌ای را که در آنجا بود، به خود اختصاص داد و در اطراف کعبه، خانه‌ای برای خود ساخت و با حبی دختر حلیل خزاعی ازدواج کرد و از این زن، صاحب عبدالدار و عبدمناف و عبدالعزی بن قصیّ شد. نخستین پسر را به نام خانه‌ای که ساخته بود، عبدالدار نامید و عبدمناف را نیز به نام مناف و عبدالعزی را هم به نام عزّی، نامگذاری کرد. مادر حبی خزاعی که پیرزنی جرهمی بود، به او گفت: پسرانت عهده‌دار ولایت بر کعبه خواهند شد. او پرده‌داری کعبه را به عبدالدار سپرد. زیرا از همه بزرگ‌تر بود، سمت سقایی را به عبدمناف و پرچم را به عبدقصی و پذیرایی یا همان دارالندوه [شوری] را به عبدالعزّی سپرد. این خبر به روشنی از تقسیم مقام‌ها از سوی قصی بن کلاب میان چهار فرزندش خبر می‌دهد که با آنچه ابن‌اسحاق در سیره‌اش گفته است، منافات دارد.
فاکهی به نقل از حسن بن حسین ازدی از محمد بن حبیب می‌گوید: ریاست [مکه] در زمان خاندان عبدمناف، در اختیار عبدمناف بن قُصیّ بود و خودِ او عهده‌دار امور قریش و ریش‌سفید آنان بود. آن گاه این مقام را به پسرش هاشم سپرد. او پسرش را برای همین‌کار، به نیکوترین روش تربیت کرده بود، چنان که در میان همه قریش، کسی همتای وی نبود. پس از آن، ریاست به عبدالمطلب رسید و هر یک از قبایل قریش بزرگی برای خود داشت ولی همه این سران و بزرگان، مقام عبدالمطلب را از نظر بزرگی و ارج، گرامی می‌داشتند. وقتی عبدالمطلب وفات یافت، ریاست به حرب بن امیه رسید و پس از وفات وی، تولیت بر کعبه و مهتری قریش میان فرزندان عبدمناف و دیگر قریشیان تقسیم شد.
همچنین فاکهی به نقل از زبیر، از محمد بن حسن می‌گوید: این چهار فرزند عبدمناف، یعنی هاشم و مطّلب و عبدالشمس و نوفل، نخستین کسانی بودند که خداوند قریش را به وسیله ایشان ارج و احترام بخشید و بزرگی داد، آنها در مکه تجارت می‌کردند و با غیر عرب‌هایی که از شهر خارج می‌شدند، داد و ستد می‌کردند. هاشم از شهر خارج شد و اسب‌هایی از قیصر گرفت و برای بازرگانی به شام رفت، مطلّب نیز خارج شد و اسب‌هایی از پادشاهان یمن گرفت و با آنها به تجارت در سرزمین یمن
ص: 138
پرداخت. نوفل هم عازم حبشه شد و اسبانی از نجاشی گرفت و با آن اسب‌ها به تجارت در سرزمین حبشه پرداخت.
فاکهی می‌گوید: زبیر به نقل از محمد بن حسن از علاء بن حسین از افلح بن عبداللَّه بن المعلی از پدرش و دیگران آورده است: هاشم و عبدشمس و مطّلب و نوفل، ورزیده و چابک بودند و خاندان هاشم و خاندان مطّلب هرکدام جداگانه با خودشان متحد بودند و اگر دیگران بر آنان حمله می‌کردند، با همدیگر نیز متحد می‌شدند. در زمان جاهلیت خاندان عبدمناف چنین بودند، فرزندان عبدمناف یعنی هاشم و مطّلب را «بدران» می‌گفتند و عبدشمس و نوفل هم با هم متحد بودند و آنها را «ابهران» می‌نامیدند.
اعراب، هاشم و مطلب و عبدشمس و نوفل را «اقداح النّظار» می‌نامیدند، زیرا وقتی از سوی بیگانه مورد حمله قرار می‌گرفتند، با هم متحد می‌شدند.
فاکهی می‌گوید: زبیر بن ابوبکر به نقل از ابوالحسن اثرم از ابوعبیده آورده است: به هاشم و عبدشمس و مطلب فرزندان عبدمناف، «المحیزون» می‌گفتند.
همچنین فاکهی زبیر بن ابوبکر از محمد بن حسن می‌گوید: هاشم رئیس خاندان عبدمناف بود و عبدشمس رئیس بنی‌امیّه بود، زبیر گفت: این نسب نزد ماست و آدم بن عبدالعزّی بن عمرو بن عبدالعزّی در این باره می‌گوید:
اللهم إنی قائل قو لَ ذی‌دین وبرّ وحسب
عبدشمس لا تهنها إنما عبدشمس عمّ عبدالمطلب
عبدشمس کان یتلو هاشماً وهما بعدُ لأمّ ولأب
فاکهی می‌افزاید: حسن بن حسین از ابوجعفر بن حبیب از ابن‌کلبی چنین نقل کرده است: وقتی هاشم وفات یافت، مطلب بن عبدمناف به سرزمین یمن وارد شد و از پادشاهان آن سرزمین پیش از آن که با دیگر عرب‌ها عهد و پیمان ببندد، برای خود عهد و پیمانی بمانند آنچه هاشم با ایشان بسته بود، منعقد کرد. مطلّب بزرگترین فرزند عبدمناف بود. این خبر با خبر قبلی تعارض دارد، مگر آن که درباره مطلّب آمده باشد که مطلّب
ص: 139
فرزند ارشد او بود.
فاکهی به هنگام بیان اخبار خاندان قصی بن کلاب، این عنوان را برای مطالب خود برگزیده است: «در واگذاری تولیت مکه از سوی قصی بن کلاب به فرزندان خود و تقسیم آن میان ایشان و عهده‌داری این مقام پس از وی». همچنین فاکهی در بیان اخبار خاندان عبدمناف، [این عنوان را برای مطالب خود بر می‌گزیند]: «ذکر ولایت مطّلب بن عبدمناف بر مکه پس از برادر» که این عنوان نشان می‌دهد نامبردگان والیان مکه بوده‌اند، و دیگر این که او به هنگام بیان ولایت عبدالمطلب می‌گوید: عبدالملک بن محمد از زیاد بن عبداللَّه از ابن‌اسحاق نقل کرده و آورده است: سمت سقّایی و پذیرایی پس از مطّلب بن عبدمناف به عبدالمطّلب بن هاشم رسید. و بنی‌اسد بر این گمانند که حویرث بن اسد در یک فاصله زمانی، عهده‌دار سمت پذیرایی بوده است ولی این سخن تنها از سوی بنی‌اسد گفته شده و در هیچ جای دیگر نقل نشده است. از این مطلب چنین برداشت می‌شود که حویرث بن اسد در زمان عبدالمطلب مدت کوتاهی عهده‌دار پذیرایی شده است، حال آن که چنین نکته‌ای از اخباری که پیش از این از ابن‌اسحاق نقل شد، برداشت نمی‌شود.
نکته دیگر این که صاحب «المورد الهَنی» از «الرشاطی» خبری را درباره رفتن هاشم بن عبدمناف به شام و گرفتن عهد و پیمان از قیصر برای قریش نقل کرده و پس از آن می‌گوید: عبدشمس نزد نجاشی در حبشه رفت و همانند همان عهد و پیمان را با او منعقد کرد. نوفل نیز نزد سردمداران عراق رفت و با آنان پیمانی مشابه منعقد نمود. مطلب نیز به حمیر رفت رفت و پیمان گرفت. در این خبر اشاره شده که عبدشمس، نزد نجاشی به حبشه رفت و برای قوم خود عهد و پیمان [بیعت] گرفت که با خبر پیشین، مبنی بر این که نوفل بن عبدمناف از نجاشی برای قوم خود عهد و پیمان گرفت، تعارض دارد.
دیگر این که هاشم و عبدشمس بنا بر برخی نقل‌ها دوقلو بوده‌اند. این مطلب را صاحب «المورد العذب الهنی» یادآور شده و می‌گوید: گفته شده هاشم و عبدشمس دوقلو بودند و یکی از آنها پیش از دیگری به دنیا آمد؛ گفته‌اند که اولی هاشم بود و
ص: 140
انگشت یکی به پیشانی دیگری چسبیده بوده و وقتی آنها را جدا کردند، خون به راه افتاد و گفتند که میان ایشان [جنگ و] خون‌ریزی خواهد بود.
دیگر این که در سن هاشم به هنگام مرگ اختلاف نظر است، بیست سال و بیست و پنج سال گفته شده و این نکته را صاحب «المورد» ذکر کرده است.
دیگر این که در سن عبدالمطلب به هنگام مرگ نیز اختلاف نظر است. ابن‌حبیب می‌گوید: مدت عمر عبدالمطلب نود و پنج سال بود و او در سال نهم [پس از] عام‌الفیل وفات یافت و سهیلی می‌گوید: عبدالمطلب در یکصد و بیست سالگی وفات یافت. (1) در مورد سن او یکصد و ده سال و یکصد و چهل سال و هشتاد و دو سال هم گفته شده است و این سه رقم را حافظ مغلطای در سیره خود ذکر کرده است و بنا به نوشته ابن‌عساکر، عبدالمطلب در حجون به خاک سپرده شد. (2) سهیلی می‌گوید: ظاهر حدیث ابوطالب در مورد سخن پیامبر صلی الله علیه و آله که به عبدالمطلب فرمود: «بگو لا اله الّا اللَّه تا بدین سخن [در روز جزا] شهادت دهم» و پایان سخن آن حضرت که فرمود: « [شهادت دهم به ایمان] خاندان عبدالمطلب»، حکایت از آن دارد که عبدالمطلب بر شرک وفات یافت.
در یکی از نوشته‌های مسعودی، مطلبی نسبت به عبدالمطلب یافتم که درباره وی گفته شده است او [عبدالمطلب] بر اثر دیدن نشانه‌هایی از نبوت پیامبر صلی الله علیه و آله و این که جز به توحید مبعوث نگشته است، مسلمان وفات یافته است. (3) ولی در «مسند البزّار» و در کتاب نسائی از قول عبداللَّه بن عمر آمده که رسول خدا صلی الله علیه و آله به فاطمه علیها السلام که به تسلیت گروهی از انصار رفته بود فرمود: «شاید همراه ایشان

1- در «الروض الانف»، ج 1، ص 7 آمده است: «عبدالمطلب یکصد و چهل سال زندگی کرد.»
2- این سخن با آنچه تا به امروز نزد مردم مکه شایع است، تطابق دارد.
3- مروج الذهب، ج 2، ص 131. شیعه نیز بر این باور است که حضرت ابی‌طالب پدر بزرگوار امیرمؤمنان علیه السلام باایمان به نبوت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله از دنیا رفت و اشعار او قبل از فوت و در آستانه وفات شاهد این است و در این رابطه آیات مختلفی وارد شده که در ده‌ها جلد کتاب که به عنوان «ایمان ابی‌طالب» از سوی دانشمندان شیعه به رشته تحریر درآمده جمع‌آوری شده است.

ص: 141
کُدَیّ رسیده باشی» می‌گوید: کُرَی با راء هم آمده که به معنای قبرهاست. فاطمه علیها السلام گفت:
نه. فرمود: «اگر با آنها به آنجا رسیده باشی بهشت را نخواهی دید، تا این که جد پدرت آن را ببیند.» (1)
سهیلی می‌گوید: او نخستین فرد از عرب است که [ریش خود را] به رنگ سیاه درآورد. (2) و ابن اثیر می‌گوید: او نخستین کسی است که در [کوه] حرّا به پرستش و عبادت پرداخت و هرگاه ماه رمضان می‌رسید به حرّاء می‌رفت و تهیدستان را غذا می‌داد. (3) ابن‌قتیبه می‌گوید: سپس باقیمانده سفره عبدالمطلب برای پرندگان و حیوانات در بالای کوه ریخته می‌شد و او را به دلیل سخاوتی که داشت فیّاض و «مُطعِم طیر السماء» می‌نامیدند. او مستجاب الدعوه بود، گفته می‌شود یک سال مردم گرفتار خشکسالی شدند، عبدالمطلب بالای کوه ابوقبیس رفت و برای بارش باران دعا کرد و باران بارید.
پیامبر صلی الله علیه و آله در آن روز کودکی خردسال بود و به برکت آن حضرت صلی الله علیه و آله بود که از نعمت باران برخوردار شدند. این خبر را هشام بن کلبی و ابوعبیده مَعمَر بن مثنی و دیگران نقل کرده‌اند. ابن‌قتیبه گفته است که عبدالمطلب پیش از فوت، نابینا شده بود.
همچنین گفته‌اند: قصی بن کلاب آنچه را که در اختیار داشت میان همه فرزندان پسر خود تقسیم کرد. زبیر بن بکار از محمد بن عبدالرحمن مروانی چنین نقل کرده است:
قصی آنچه را که در اختیار داشت، میان فرزندانش تقسیم کرد به عبدمناف که نامش معیره بود سقایی و شوری [دار الندوه] را واگذار کرد و پیام‌رسانی و ثروت در او بود. به عبدالدار که نامش عبدالرحمن بود، پرده‌داری و پرچم را واگذار کرد و به عبدالعزّی پذیرایی و [اجازه‌داری] ایام منی را بخشید، وی در ادامه می‌گوید: دو طرف وادی را نیز به عبدقصی واگذار کرد، که ندانستم منظور چیست.
گفته شده است: قصیّ سمت سقایی و پذیرایی و رهبری را به عبدمناف و

1- نسایی در کتاب الجنائز باب النعی ج 4، ص 28- 26 این حدیث را آورده است.
2- الروض الانف ج 1، ص 7؛ الکامل فی التاریخ ج 2، ص 14 و المعارف، ص 553.
3- الکامل فی التاریخ ج 2، ص 15.

ص: 142
پرده‌داری، شوری و پرچم را به عبدالدار واگذار کرد؛ این مطلب را ازرقی در خبر مفصلی که از ابن‌جریج و ابن‌اسحاق درباره ولایت قصی بر کعبه و مکه نقل کرده، آورده است:
ازرقی و ابن‌اسحاق به نقل از ابن‌جریج در روایتی پس از نقل اخبار قصی بن کلاب آورده‌اند: قصی افتخار مکه را بدست آورد و دار الندوه [شوری] را بنا کرد که در آن قریش به بررسی امور و حل مشکلات خود می‌پرداختند و جز فرزندان قصی، هیچ کس از قریش قبل از چهل سالگی برای مشورت وارد آنجا نمی‌شد. تمامی فرزندان قصی و هم‌پیمانان آنان وارد مشورت‌خانه می‌شدند. وقتی قصّی سالخورده و فرتوت شد، بزرگ‌ترین و نخستین فرزندش عبدالدار بود. عبدمناف در زمان پدر، بزرگی و شرف یافته بود و آوازه‌اش در همه‌جا پیچیده بود. عبدالدار و عبدالعزّی و عبد بن قصی هیچ کدام به عزت و شرافتی که عبدمناف رسیده بود، نرسیدند. قصی و حبی دختر حلیل هر دو عبدالدار را دوست می‌داشتند و از آنجا که عبدمناف- با وجود سن کمتر- بر عبدالدار برتری داشت، با وی عطوفت و مهربانی می‌کردند. حبی [به شوهرش] می‌گفت: به خدا سوگند راضی نمی‌شوم مگر آن که چیزی را به عبدالدار بسپاری تا او نیز هم‌تراز برادرش گردد؛ قصی پاسخ داد: به خدا سوگند چنین خواهم کرد و او را به اوج افتخار و عزت خواهم رساند، به طوری که جز با اجازه او هیچ کس از قریش و دیگران وارد کعبه نگردد و جز با همراهی و کمک او، هیچ کاری حل و فصل نشود. قصی به عاقبت کارها نظر داشت و تصمیم گرفت مسئولیت‌ها و مقام‌های شش‌گانه مکه را که موجب عزت و افتخار و شرف و بزرگی می‌شدند میان دو فرزندش تقسیم کند بنا بر این پرده‌داری، شوری و پرچم را به عبدالدار و سمت سقایی، پذیرایی از حجاج و رهبری را به عبدمناف واگذار کرد.
سقایی عبارت از ظرف بزرگ چرمی بود که در محوطه کعبه قرار می‌دادند و با آب شیرین که از چاه‌ها بوسیله شتران می‌آوردند آن را پر می‌کردند تا حاجیان از آن بنوشند؛ و پذیرایی عبارت از سهمی بود که قریش همه ساله از اموال و غذاهای خود کنار
ص: 143
می‌گذاشتند و در موسم حج در اختیار قصی قرار می‌دادند تا با آن به حجاج طعام دهد و از آنها پذیرایی کند؛ هر کس همراه خود غذا نداشت و تنگدست بود، از آن می‌خورد.
وقتی قصی وفات یافت، همین کارها توسط خویشان وی انجام می‌شد. عبدالدار عهده‌دار پرده‌داری و شوری و پرچم گردید و تا زمان وفات، این مقام‌ها را برعهده داشت. عبدالدار، پرده‌داری را پس از خود به پسرش عثمان بن عبدالدار واگذار کرد و شوری [دار الندوة] را به پسر دیگر خود، عبدمناف بن عبدالدار سپرد و تاکنون فرزندان عبدمناف بن عبدالدار عهده‌دار دار الندوه هستند. وقتی قریش می‌خواستند در کاری به مشورت بپردازند، عامر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار یا یکی از پسران یا برادرزاده‌های او در دار الندوه را بر آنها باز می‌کردند و اگر کنیزی حیض می‌شد وارد دار الندوه می‌گردید یکی از فرزندان عبدمناف بن عبدالدار لباس او را پاره می‌کرد و لباس دیگری بر تنش می‌پوشاند و به خانواده‌اش باز می‌گرداند و آنها او را می‌پوشاندند. عامر بن عبدمناف بن عبدالدار را «محیض» نیز می‌نامیدند. دار الندوه نیز به خاطر همین دار الندوه نامیده شده بود که محل گرد آمدن و اجتماع بزرگان قوم برای مشورت در کارها و بررسی مسائل بوده است. فرزندان عثمان بن عبدالدار منحصراً پرده‌داری [کعبه] را برعهده داشتند پس از آن، عبدالعزّی بن عثمان بن عبدالدار و پس از وی، فرزندش، ابوطلحه عبداللَّه بن عبدالعزّی بن عثمان بن عبدالدار و سپس فرزندان یکی پس از دیگری عهده‌دار این کار بودند تا مکه [به دست پیامبر صلی الله علیه و آله] فتح شد و رسول خدا صلی الله علیه و آله آن را از سلطه آنها آزاد کرد و در کعبه را گشود و وارد آن شد و سپس پیامبر صلی الله علیه و آله در حالی که کلید کعبه را در دست داشت از آن بیرون آمد، عباس بن عبدالمطلب (1) به او گفت: پدر و مادرم به قربانت ای رسول خدا، پرده‌داری و سقایی را به ما واگذار کن، خداوند عز وجل

1- ابن‌هشام در کتاب خود «السیره النبویه» یادآور شده است که علی بن ابی‌طالب علیه السلام بود که کلید کعبه را دردست پیامبر صلی الله علیه و آله گذاشت و گفت: ای رسول خدا پرده‌داری و سقایی را برای خودمان نگاه‌دار. رسول‌خدا صلی الله علیه و آله فرمود: عثمان بن طلحه کجاست؟ او را صدا زدند. فرمود: این کلید را بگیر امروز روز نیکی و وفاداری است.

ص: 144
نیز این آیه را بر پیامبرش نازل فرمود: إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تُؤَدُّوا اْلأَماناتِ إِلی أَهْلِها (1)
؛ «خدا به شما فرمان می‌دهد که امانت‌ها را به صاحبانشان بازگردانید.» عمر بن خطاب گفت:
تا پیش از آن چنین آیه‌ای را از پیامبر صلی الله علیه و آله نشنیده بودم و این آیه را تلاوت کرد. سپس عثمان بن طلحه را فراخواند و کلید [کعبه] را به وی داد و فرمود: آن را پنهان کنید، سپس فرمود: ای خاندان ابوطلحه! کلید را به عنوان امانت خداوند سبحان تحویل بگیرید و یکی پس از دیگری به نیکی عمل کنید و جز ستمکار، این [کلید] را از دست شما نخواهد گرفت. عثمان بن ابوطلحه نیز همراه پیامبر صلی الله علیه و آله به مدینه رفت و پسرعمویش شیبة بن عثمان بن ابوطلحه جای او را گرفت و از آن زمان او و فرزندانش و فرزند برادرش وهب بن عثمان، عهده‌دار پرده‌داری کعبه بودند تا این که پسر عثمان بن طلحة بن ابوطلحه به اتفاق فرزندش، مسافع بن طلحة بن ابوطلحه، پس از مدتی طولانی که در مدینه اقامت داشتند، به مکه بازگشتند و همراه با عموزادگان خود عهده‌دار پرده‌داری کعبه گردیدند و بدین ترتیب فرزندان ابوطلحه همگی پرده‌داری کرده‌اند.
و اما پرچم، در اختیار خاندان عبدالدار بود که در زمان جاهلیت، کهن‌سال‌ترین آنان این مقام را برعهده گرفته بود، تا روز احُد که بسیاری از ایشان کشته شدند.
اما سقایی و پذیرایی و رهبری همچنان در اختیار عبدمناف بن قصی بود و تا زمان مرگ، این مناسب را برعهده داشت. پس از وی فرزندش هاشم بن عبدمناف، سقایی و پذیرایی را برعهده گرفت و عبدشمس بن عبدمناف، رهبری را عهده‌دار شد هاشم بن عبدمناف همه ساله به هنگام حج با آنچه از قریش جمع شده بود، حاجیان را اطعام می‌کرد و برای این کار آرد می‌خرید و از هر گاو و گوساله‌ای که می‌کشتند، قسمتی (مثلًا ران آن) را می‌گرفت. وقتی آذوقه‌ها جمع می‌شد با آرد غذایی درست می‌کرد و به حاجیان می‌داد و این وضع همچنان ادامه داشت تا این که یک سال مردم به خشکسالی و قحطی شدیدی دچار شدند؛ هاشم بن عبدمناف به شام رفت و با پولی که نزد وی جمع

1- نساء/ 58.

ص: 145
شده بود، آرد و خوراکی خرید و در فصل حج به مکه آورد و نان‌ها را تکه‌تکه کرد و بچه شتران را سر برید و با گوشت آنها غذایی فراهم آورد و ترید درست کرد و به مردمی که سخت گرسنه بودند، داد و آنان را سیر کرده و به همین دلیل «هاشم» [خرد کننده نان] نام گرفت، در حالی که نام وی عمرو بود و در این باره است که ابن‌الزبعری السهمی می‌گوید:
کانت قریش بیضه فتفلقت فالمخ خالصها لعبدمناف
الرائشین ولیس یوجد رائش والقائلین هلّم للأضیاف
والخالطین غنیّهم بفقیرهم حتی یعود فقیرهم کالکافی
والنصار بین الکبش یبرق بیضه واللازمین البیض بالأسیاف
عمرو العلا هشم الثرید لمعشر کانوا بمکة مسنتین عجاف
که منظورش از عمرو العلا، هاشم است.
هاشم تا هنگام وفات به این کار ادامه داد و پس از وی، عبدالمطلب چنین می‌کرد.
پس از وفات عبدالمطلب، ابوطالب همه ساله همین کار را در موسم حج انجام می‌داد و تا ظهور اسلام، او [ابوطالب] بر این کار باقی بود. پیامبر صلی الله علیه و آله هنگامی که در سال نهم عازم حج شد، مالی را همراه ابوبکر برای اطعام [حاجیان] فرستاد. پس از آن در سالی که پیامبر صلی الله علیه و آله خود به حجةالوداع رفت نیز این کار را انجام داد. پس از آن ابوبکر در زمان خلافت خود چنین کرد و پس از او نیز عمر و دیگر خلفا تا به امروز چنین کرده و می‌کنند و این همان غذایی است که خلفا همه ساله در ایام حج در مکه و منی به حاجیان می‌دهند.
و اما سقایی همچنان در اختیار عبدمناف بود و او از چاه «رَدْم و خُمّ» (1)
در مشک‌هایی چرمین و خُم‌های گلین که بر شتر سوار می‌کرد، حاجیان را آب می‌داد. او آبی را که بدین ترتیب از چاه می‌آورد، در حوض‌هایی چرمین در محوطه کعبه می‌ریخت و حاجیان از آن استفاده می‌کردند قصی [برای تهیه آب]، چاه‌هایی در مکه

1- خم چاهی در اطراف مکه و ردم نیز چنین است این دو چاه را عبدشمس بن عبدمناف حفر کرد معجم‌البلدان، ج 2، ص 389 و ج 3، ص 70.

ص: 146
حفر کرد. آب این چاه‌ها، فراوان بود و مردم پیش از آن از چاه‌هایی که خارج از حرم حفر شده بود، می‌نوشیدند. به نخستین چاهی که قصی در مکه حفر کرد ضحّول (1) می‌گفتند که محل آن خانه امّ‌هانی دختر ابوطالب در حزوره بود و عرب‌ها وقتی به مکه می‌آمدند دور این چاه جمع می‌شدند و از آب آن می‌نوشیدند. شاعری در این باره می‌گوید:
أروی من الضحول (2) لمن انطلق إن قصیّاً قد وفی وقد صدق (3)
قصی چاه دیگری نیز در «ردم الأعلی» در کنار خانه أبان بن عثمان که متعلق به خاندان جحش بن ریاب بود، حفر کرد. وی پس از مدتی بینایی خود را از دست داد و مدتی بعد جبیر بن مُطْعَم بن عدیّ بن نوفل بن عبدمناف، آن چاه را مجدداً حفر کرد و احیا نمود. پس از آن هاشم بن عبدمناف چاه بدر را حفر کرد و به هنگام حفر آن گفت:
باید آن را مطلوب مردم، بسازم. و این همان چاهی است در محوطه‌ای به نام «قوم» متعلق به ابن‌عبدالمطلب که پشت خانه «طلوب» کنیز زبیده در بطحاء و در کنار «مستندر» قرار داد و این همانی است که یکی از فرزندان هاشم درباره‌اش می‌گوید:
نحن حفرنا بذّر بجانب المستندر نسقی بمائها الحجیج الأکبر
هاشم همچنین چاه سجله را حفر کرد که به آن چاه جبیر بن مطعم می‌گویند که وارد «دار القواریر» شده بود و این چاه به هاشم بن عبدمناف و فرزندان و خاندان او تعلق داشت تا این که اسد بن هاشم در زمانی که عبدالمطلب [چاه] زمزم را حفر کرد و از آن بی‌نیاز شد آن را به مطعم بن عدی بخشید؛ گفته شده عبدالمطلب پس از حفر زمزم و بی‌نیاز شدن از آن، چاه را به وی بخشید و مطعم بن عدی از او خواست تا حوضی چرمین

1- در اخبار مکه و 1/ 112 و نیز در معجم البلدان 4/ 87. «العجول» آمده است.
2- همان.
3- رجوع کنید به اخبار مکه، معجم البلدان و فتوح البلدان بلادزی ق 1/ 56.

ص: 147
در کنار زمزم قرار دهد تا از آب چاه در آن بریزند و او نیز اجازه داد و مطعم چنین می‌کرد. هاشم نیز تا زمان مرگ، حاجیان را آب می‌داد و سقایی می‌کرد و پس از وی عبدالمطلب بن هاشم کار پدر را ادامه داد و تا هنگام حفر زمزم، این کار را برعهده داشت. همه چاه‌های مکه تحت نظارت او قرار داشت و حاجیان از همین چاه‌ها آب می‌نوشیدند؛ عبدالمطلب شتران بسیار داشت. وقتی موسم حج می‌رسید آنها را جمع می‌کرد و شیر آنها را با عسل می‌آمیخت و در حوض چرمی بزرگی کنار زمزم قرار می‌داد و مویز می‌خرید و با آب زمزم مخلوط می‌کرد و به حاجیان می‌داد تا بدین وسیله تلخی آب زمزم، را برطرف سازد. در آن زمان آب زمزم بسیار سنگین بود. مردم در خانه‌های خود مشک‌هایی از آب این چاه‌ها نگاه‌داری می‌کردند و در آن کشمش و خرما می‌انداختند تا سنگینی آب را کمتر کنند. آب شیرین در مکه بسیار کمیاب بود و تنها چاه میمون در خارج از مکه آب شیرین داشت. عبدالمطلب تا زمان مرگ، سقایی حاجیان را برعهده داشت، پس از او عباس بن عبدالمطلب به این کار ادامه داد. او در طائف تاکستان‌هایی داشت. کشمش آنها را به مردم طائف می‌فروخت و در ایام حج، کشمش‌ها را در آب حاجیان می‌ریخت. ایام جاهلیت و صدراسلام چنین سپری شد، تا وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله مکه را فتح کرد و سقایی را از عباس بن عبدالمطلب؛ و پرده‌داری از عثمان بن طلحه گرفت. عباس بن عبدالمطلب برخاست و دستان خود را باز کرد و گفت: ای رسول خدا! پدر و مادرم به فدایت، پرده‌داری و سقایی را به من واگذار کن، پیامبر صلی الله علیه و آله در میان چارچوب کعبه ایستاد و فرمود: «هر خون و مال و مقامی که در جاهلیت بوده اینک زیر دو پای من است [زیر پا می‌گذارم] مگر سقایی حجاج و پرده‌داری کعبه را که به همان کسانی که در جاهلیت عهده‌دار آنها بودند واگذار می‌کنم». چنین بود که [سقایی] را عباس رضی الله عنه برعهده گرفت و تا هنگام مرگ نیز برعهده داشت و پس از او به عبداللَّه بن عباس رسید که او به کارهایی غیر از آنچه فرزندان عبدالمطلب انجام می‌دادند، می‌پرداخت که محمد بن حنیفه در مورد این کارها از او توضیح خواست. ابن‌عباس به او گفت: ما هم در جاهلیت و هم در اسلام عهده‌دار این کار بوده‌ایم پدرت در این باره سخن گفت و من با ارائه دلیل،
ص: 148
پاسخش را گفتم و طلحة بن عبداللَّه و عامر بن ربیعه و ازهر بن عوف و مخزمة بن نوفل شاهدان من بودند. عباس بن عبدالمطلب در جاهلیت و پس از عبدالمطلب عهده‌دار این کار شد و جد تو ابوطالب در عرفه بر شتر خود سوار بود و رسول خدا صلی الله علیه و آله در روز فتح مکه آن را به عباس سپرد و هر کس در آنجا بود، این مطلب را می‌داند. این منصب در اختیار عبداللَّه بن عباس بود و کسی با او کاری نداشت و حرفی در این باره نبود تا این که وفات یافت و پس از آن در اختیار علی بن عبداللَّه بن عباس (1) قرار گرفت که همان کاری را که پدر و جدش می‌کردند، انجام می‌داد و از [باغ] خود در طائف مویز می‌آورد و در آب می‌ریخت تا این که او نیز وفات یافت و از آن زمان در اختیار پسران او [یکی پس از دیگری] قرار دارد اما رهبری را عبدشمس بن عبدمناف و پس از او امیة بن عبدشمس و پس از وی حرب بن امیه برعهده گرفتند و مردم را در روز عکاظ که روز جنگ قریش با قیس بن عیلان بود و نیز در دو جنگ فجار، یعنی فجار اول و فجار دوم، رهبری کرد و پیش از آن مردم را در جنگ قریش با خاندان بکر بن عبدمناة بن کنانه رهبری کرد. آن زمان «احابیش»، روی کوهی به نام «الحبش» با بنی‌بکر بر ضد قریش، هم‌پیمان شده بودند و به همین دلیل آنها را احابیش می‌گفتند. آن گاه ابوسفیان بن حرب پس از پدرش قریش را رهبری کرد تا این که به روز بدر رسید که در آن زمان عتبة بن ربیعة بن عبدشمس مردم را رهبری می‌کرد و ابوسفیان بن حرب نیز در کوهستان، مردم را رهبری می‌کرد و هنگامی که روز احد [غزوه احد] فرا رسید، ابوسفیان بن حرب رهبر مردم بود.
خود او در روز احزاب [غزوه احزاب] که آخرین جنگ قریش بود مردم را رهبری می‌کرد تا این که خداوند متعال پیروزی اسلام و فتح مکه را پیش آورد. (2)

1- او جد خلفای عباسی است که حدود سال 118 ه. ق. وفات یافت.
2- اخبار مکه 1/ 115- 119.

ص: 149
باب